عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

الهی فدات شوم که هر روز باید بری بیرون. خدایی مامانی یه وقتهایی اصلا حال بیرون ندارم.

  خدایا،فرشته زیبای من را در پناه خودت حفظ کن.   ماشاالله ماشاالله بهش بگید ماشاالله. صد قل هو الله بهش بگید ماشاالله.         فدای اون مرواریدهای قشنگت بشم مادر.         عاشق اتوبوسی.واسه همین تو ایستگاهش سوارت کردم،یه شیرکاکایو و کیک خوردی وهنوز راه نیوفتاده بود، پیاده شدیم     مامان مصی طفلکی را گذاشته بودی پشت درونمیذاشتی بیاد تو.     هرچی بهت میگم:(ملیکا جان،از مامان دور نشو) انگار نه انگار.     یه اقاهه مسن دعوام کردوبا عصبانیت گفت:(دخترم،این پاهاشو نینداز ب...
14 خرداد 1392

خدایا شکرت که هرچه دارم از تو دارم.

                 توضیحات و بقیه عکسها در ادامه مطلب             امروز هم به لطف خدای مهربون،بردیمت گردش و شکر خداوند متعال که به من کمک کرد و بعداز چند روزی که در مورد جدا شدن از دوستانت روت کار کردم،امروز نتیجه صبرو پشتکارمو گرفتم .مامانی خیلی برات غصه میخوردم که همیشه موقع خداحافظی با دوستانت کلی گریه میکردی و حتی شبها تو خواب صداشون میکردی . من هم عزممو جزم کردم و با نهایت صبوری و با شیوه هایی از قبیل داستان و...این موضوع را برات جا انداختم.امروز کلی دوست خوب پیدا کردی و شکر خدا خیلی...
14 خرداد 1392

جمعه. گردش فرشته ما

عزیز مامانی یه مطلبی که مامانو خیلی ناراحت میکنه اینه که: خیلی به دوستهات وابسته میشی به طوری که همیشه موقع خداحافظی با دوستهات قشقرق به پا میکنی و با گریه ازشون جدا میشی .دیشب تو خواب گریه میکردی و صبارو صدا میزدی .انقدر نازت کردم تا خوابت برد .من هم بی خواب شدم و 3 ساعت تمام چشمهام عینهو جغد باز بود . دم دمهای صبح خوابم برد . وقتی بیدار شدیم بابایی گفت:(حاضر شید ناهار بریم بیرون).شما هم خوشحال از اینکه دوباره یه دوست پیدا خواهی کرد زود حاضر شدی و با بابا جونی رفتی پایین. من و مامان مصی هم وسایل جمع کردیم و اومدیم. وقتی اومدم بیرون با این صحنه مواجه شدم .امان از این بچه داری باباها.         اما ...
14 خرداد 1392

دوستت دارم ای همه زندگیم

امروز هم مثل هر روز گردش در طبیعت.اول کمی بردمت توی حیاط که خیلی هم زیبا و با صفا شده. قربونت برم فرشته زیبای من                      بعداز مدتی سحر خانوم گل خاله (دختر دوست عزیزم روح انگیز جان) هم به جمع ما اضافه شد و کلی با هم شادی کردید.             و بعداز اینکه دوست جونیها رفتند ،بابا جون هم اومد دنبالمون و بردمون بیرون. تا سوار ماشین شدی گفتی:(بابا برام پیتزا بگیر بعدش منو ببر تو چمن پیتزامو بخورم.)بابایی هم فورا دستور شما را اجرا نمود .(امان از این پیتزاااااااا،هر...
11 خرداد 1392

یه روز قشنگ دیگه

نازدخترم،عصری رفتم یه کار شخصی داشتم،انجام دادم و قصد داشتم وقتی برگشتم تو خونه سرتو گرم کنم و امروز دیگه نریم بیرون.اخه خیلی خسته بودم .اما واقعا مادر=فداکاری.دیدم هوا خیلی عالیه و دلم برات سوخت و اومدم خونه تا حاضرت کنم با مامان مصی بریم گردش. تو عکس زیر هنوز حرکت نکرده بودیم و من داشتم توصیه های لازم را بهت میکردم و شما هم مثل خانوم گوش میدادی              مامان مصی هم اومدو راه افتادیم. رسیدیم به یه ساختمان که دیوارهاش سنگ انتیک بود. اول یه نگاه عمیق مثل خانوم مهندسها بهش انداختی و پرسیدی:(مامان، این سنگها سفتن؟کنده نمیشن؟ )گفتم:(اره مامان جون سفته.) دوباره کمی فکر ...
11 خرداد 1392