عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

یه روز قشنگ دیگه

1392/3/11 15:07
نویسنده : مامان راحله
211 بازدید
اشتراک گذاری

نازدخترم،عصری رفتم یه کار شخصی داشتم،انجام دادم و قصد داشتم وقتی برگشتم تو خونه سرتو گرم کنم و امروز دیگه نریم بیرون.اخه خیلی خسته بودمخمیازه.اما واقعا مادر=فداکاری.دیدم هوا خیلی عالیه و دلم برات سوخت و اومدم خونه تا حاضرت کنم با مامان مصی بریم گردش.قلب

تو عکس زیر هنوز حرکت نکرده بودیم و من داشتم توصیه های لازم را بهت میکردم و شما هم مثل خانوم گوش میدادیماچ

 

    

 

 

 

مامان مصی هم اومدو راه افتادیم. رسیدیم به یه ساختمان که دیوارهاش سنگ انتیک بود. اول یه نگاه عمیق مثل خانوم مهندسها بهش انداختی و پرسیدی:(مامان، این سنگها سفتن؟کنده نمیشن؟متفکر)گفتم:(اره مامان جون سفته.) دوباره کمی فکر کردی و گفتی:(مامان،مطمهنی؟متفکر)گفتم:(بله دخترم.اطمینان دارم محکمه) و یهو دیدم میخوای از دیوار راست بری بالاتعجب.پس بگو چرا همش در مورد استحکامش میپرسیدیقهقهه

 

 

 

   

 

بعد که دیدی این کار شدنی نیست ولش کردی و شروع کردی به شیطون بلایی و حسابی دل من و مامان مصی را بردی عسلم.بغل

 

 

 

 

 

   

 

 

چندتا کوچه پایین تر رسیدیم به یه پارک کوچولو و دویدی سمت وسایل ورزشی.محیط پارکش زیاد جالب نبود ومامانی احساس راحتی نمیکردمنگران.دلشوره گرفته بودم و هر کاری میکردم راضی نمیشدی بیای بریم.کلافه

 

 

ولی در یک لحظه دیدم از وسیله ورزشی پریدی پایین و دویدی به سمت یه دختره که ابجی کوچولوشو کول کرده بودو داشت میرفت.اول خوشحال شدم که به هوای اونها از پارک اومدی بیرون اما خبر نداشتم که بازم مثل همیشه دوست جدید پیدا کردنت همانا و کولاک موقع خداحافظی هماناعصبانی.تا رسیدیم بهشون بی رودروایستی دست ابجی بزرگه که کلاس دوم بود را گرفتی.طفلکی ترسید یهو.اما بعدش ابجی کوچیکه که 5 سالش بود را گذاشت پایین و با هم دوست شدید و هر جا اونها میرفتن ما هم به دنبالشون.نیشخند

 

 

ببین چه با محبت دوستتو بغل کردی مهربونم،عشقم،عمرم.ماچ

 

 

 

تا اینکه 1 ساعتی گذشت و اونها میخواستن برن خونشون. واااااااای خداااااااااااااااسترس.دوباره قشقرق و من ومامان مصی حسابی هنگ کرده بودیمعصبانی.اونها هم از گریه شما ترسیده بودن و دویدن رفتنابرو. هر کار میکردیم ساکت نمیشدی و چنان منو میکشیدی که بریم دنبالشون، واقعا زورم بهت نمیرسید. پیچیدیم توی یه کوچه.همش با فریاد میگفتی:(میخوام برم خونه دوستمگریه) من هم دم در یه اپارتمان الکی بهت گفتم:(اینجا خونشونه اما اگه میخوای بری تنها برو چون مامان و باباش دعوامون میکنن این وقت شب بریم خونشون ومن دوست ندارم کسی دعوام کنه.)شما هم گفتی:(باشه.من میرم.من نمیترسم)تعجبمتفکر در همین کش مکشها بودیم که در اپارتمان باز شد و یه اقاهه اومد اشغال بذاره توی سطل،از حرفهام فهمید قضیه چیه و وارد ماجرا شدو بهت گفت:(چه دختر نازی.عزیزم،منم یه دخمل دارم 2 سالشه،برو خونه لالا کن فردا بیا باهاش بازی کن،باشه عمو جون؟) وجواب شما این بود:(نه.نه الان میام،فردام میام)تعجب بنده خدا نمیدونست چی بگه.یه ذره دیگه باهات حرف زدو وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستی به ما گفت:(ببخشید خانومها،در را ببندم؟) وای که ملیکا ابرومونو بردی با این یک دنده گیهاتعصبانی.اقاهه که در را بست با قاطعیت بهت گفتم:(ملیکا،مامان خیلی عصبانیم،میرم خونه،دوست داشتی با من بیا وگرنه بمون همینجا پیش هاپوها.)کاشکی زودتر این کار را کرده بودم. اولش نیومدی ولی بعد که دیدی واقعا دارم میرم دویدی دنبالم و مثل خانوم دستمو گرفتی و گفتی:(مامان خیلی دوستت دارم)هورامن هم خیلی جدی گفتم:(من هم همینطور عزیزم) داشتیم میرسیدیم خونه که دم (پیتزا پیتزا) گفتی:(مامان پیتزا میخوام) همین که اومدیم بریم تو،دایی حمید را دیدیم و اومد و برات یه پیتزای مخصوص سفارش داد.خوشمزه اقاهه هم یه کتابچه سرگرمی کودکان داد بهت. تا نشستی شروع کردی به در اوردن کفشها و جورابهاتخنده

 

 

 

    

 

 

نوش جونت فرشته منماچ

 

 

و در راه بازگشت به خانه،دست در دست دایی حمید مهربون

 

 

از پشت عکس میگرفتم و متوجه نور فلاش دوربین میشدی و بدون اینکه برگردی میگفتی:(ا،مامان،چی بود؟) من هم میگفتم:(فکر کنم رعدو برق بود) نیشخندیه خانومه داشت رد میشد ترکیده بود از خنده.نیشخند


 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان مهندس کیان
6 خرداد 92 11:28
ای بابا ای فرشته ناز ما چرا انقدر خودشو اذیت میکنه،طفلکی میره خوش بگذرونه ولی بس که قلب مهربونی داره وابسته میشه به دوستاش،مامانش یه راهی پیدا کن این عادت رو از سرش بندازی گناه داره طفلی



کاش ما آدم بزرگها هم دوستیهامون مثل بچه ها انقدر صاف و صادق بود




اره دوست جونم.منم براش غصه میخورم.با هر کسی دوست میشه.فوری هم دل میبنده. بعضی بچه ها بیشتر دوست دارن تو عالم خودشون باشن و بازی کنن.اما ملیکا از وقتی 1 ساله بود توی پارک تا یه بچه دیگه نمیومد ،بازی نمیکرد. باباش خوشحاله و میگه خیلی اجتماعیه اما یه جورایی دردسر هم هست.مامانم میگه به مرور منطقش بیشتر میشه و جدایی از دوستاش را درک میکنه. انشاالله.


حامی
6 خرداد 92 14:22
آرامشــــی برایتان خــواهانم همچون آرامشـــی هنگام بودن ، در آغــــوش مـــادر . ...


ممنونم از دعای زیبایتان.حامی جانمو ببوسید
مامان آنی
6 خرداد 92 15:40
ملیکاجونم مهربونه که دوستاشو ول نمیکنه دیگه
همیشه به تفریح عزیزم


ممنونم خاله مهربون.
مریم مامان پرنیا
6 خرداد 92 16:16
خاله جون چرا اینقد خودتو غصه میدی .مامانی میبره بیرون شما رو که دلت باز شه ولی آخرش ......
به هر حال راحله جون نگران نباش با گذشت زمان درست میشه ....
راه حلشم بهت گفتم عزیزم
ملی جون خیلی نقشه میکشی خاله...از دیوار راست بخوای که بری بالا رو دیگه فکرشو نمی کردم خیلی مواظب خودت باش عزیزم


ممنون از راه حل خطرناکت
مهسا مامی لیانا
6 خرداد 92 18:25
عزیزم تلگرافتو چک کن لطفا


مهسا سکته ام دادی به خدا . وبتو باز کردم دیدم میگه:رمزو بده بیاد.یعنی حالم گرفته شد اساسیا.
مهسا مامی لیانا
6 خرداد 92 18:41
خدانکنه سکته کنی عزیزم شرمنده مفصل نوشتم تو پست جدید بخون




اومدم خوندم. نترس. دکترا احیام کردن دوست جونی،برات نظر گذاشتم،بخون.

مهسا مامی لیانا
6 خرداد 92 19:24
فدای تو گلم
واقعا بهترین کار این بود برام..
کد رو از سایت آوازک گرفتم عزیزم تو لیست نوشته رمز دار کردن وبلاگ بازش کن خودش توضیح داده... باید بری کد رو توی ویرایش قالب کپی کنی البته با رمز
راستی این عروسک خوشگل که بازم تیپ زده رفته گردشالهی فدات شم خوشگلم بازم بهونی گیری واسه دوستااا
راحله یه فکری براش بکن گناه داره بچه اذیت میشه


مهسا جان معظلی شده این وابستگی به دوستاش. اما خوب دارم روش کار میکنم.کمی موفق شدم.بچه ها فقط نیازمند صبوری والدینشونن.من هم با صبوری و محبت و صحبت کردن دارم یواش یواش موفق میشم. ممنونم از توضیحاتت عزیزم.
پرهام ومامانش
7 خرداد 92 0:48



مامان تسنيم سادات
7 خرداد 92 5:46
وااااااى... اين جورى كه خيلى سخته شما پس هر دفعه بيرون بخواين بريد با مليكا جون اين برنامه ها رو داريد
ايشالله زودتر از سرش بيفته . طفلك اذيت ميشه كه ...


اره دوستم.جیگرم واسش کباب میشه هر دفعه.اما دارم روش کار میکنم و توی خونه کلی در قالب داستان دارم بهش اموزش میدم. فکر کنم نتیجه بگیرم. تسنیم اینطوری نیست؟ البته اینو هم بگم که توی خانواده ما هیچ بچه ای نیست که ملیکا باهاش بازی کنه. بچم یه جورایی تنهاست.البته خودم با تمام وجود باهاش همراهم و سرگرمش میکنم اما تواین سن بچه ها نیاز به هم سن و سالهای خودشون دارن. ببوسید روی ماه ناناز خاله را
اسماء
7 خرداد 92 10:20
اخ که منم دلم یه دخمل ناز میخواد مثل این ملیکا خانوم عزیز
وای که چقدر من دوسش دارم
خدا حفظش کنه واستون مامان راحله


عزیزم،شک نکن که خدا به دختر مهربونی چون تو بهترین نی نی دنیارو خواهد داد.ممنونم از لطفت خانوم گل.
ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبون ツ
7 خرداد 92 10:27
ظاهرا توی نظرات خوندم شما رمز وبلاگ مهسا مامی لیانا رو دارین بهشون بگین به ما هم اگه امکان داره رمزشونو بدن چون وبلاگشونو رمزدار کردن ممنون میشم دوست گلم ملیکا نازو ببوس


چشم عزیزم.همین الن براش کامنت میذارم بهش پیغامتونو میگم.
ツ ستایش مهربون ✿ ستایش خوش زبون ツ
7 خرداد 92 13:53
ممنون عزیزم


مامان ملیکا
7 خرداد 92 17:52
عزیزم
ماشاالله برخورد اجتماعی خیلی خوبی داره
راحله جون کنجکاو شدم بدونم مامان مصی کیه؟


ممنونم دوست گلم. مامان خودمه.
مامان امیرحسین
11 خرداد 92 12:14
ای جانم،عجب فرشته ی مهربونیه ملیکا خانم،فکر کنم نی نی منم بزرگ بشه این شکلی بشه.چون ما هم معضل بی بچگی فامیل داریم اونم از نوع فجیع.مامانی فکر کنم باید یه قطار بچه بیاریم. راستی ملیکا جون مهد میره؟خیلی جواب میده.از سه سالگی بچه ها باید مهد برن.قربون اون هوشت برم من،که می خواستی از محکم بودن دیوار مطمئن بشی و مهستان رو بین اون همه ساختمون تشخیص دادی


ممنون خاله مهربون از حضور پرمهرتون. توکل به خدا.شاید گذاشتمش مهد.اما دلم زیاد راضی نیست.ترجیح میدم هر روز پارک و خانه های بازی ببرم تا مهد.اخه راستش تجربیات بد زیاد از مهد شنیدم.نگران میشم. ببوسید گلمو و بهترینهازو براتون از خدای مهربون خواستارم.