خدایا شکرت که هرچه دارم از تو دارم.
توضیحات و بقیه عکسها در ادامه مطلب
امروز هم به لطف خدای مهربون،بردیمت گردش و شکر خداوند متعال که به من کمک کرد و بعداز چند روزی که در مورد جدا شدن از دوستانت روت کار کردم،امروز نتیجه صبرو پشتکارمو گرفتم.مامانی خیلی برات غصه میخوردم که همیشه موقع خداحافظی با دوستانت کلی گریه میکردی و حتی شبها تو خواب صداشون میکردی. من هم عزممو جزم کردم و با نهایت صبوری و با شیوه هایی از قبیل داستان و...این موضوع را برات جا انداختم.امروز کلی دوست خوب پیدا کردی و شکر خدا خیلی بهت خوش گذشت.اولش بردمت تو محوطه منزلی که خریداری کردیم و بهت گفتم که قراره اونجا زندگی کنیم و شما هم با خوشحالی میدویدی و کنجکاوی میکردی.
این ورودی مجتمعه.
از زمانی که از خونه راه افتادیم دستتو مشت کرده بودی و باز هم نمیکردی.متعجب بودم اما ازت نمیپرسیدم.گفتم بزارم تو عالم خودت باشی.تا اینکه بلاخره بعد از مدتی دستتو گرفتی رو به مامان مصی و گفتی:(مامان مصی اگه گفتی چی تو دستمه؟) مامان مصی هم هر حدسی زد اشتباه بود و در نهایت مشتتو باز کردی و ما با یه مورچه مچاله شده روبرو شدیم.ای من فدای اون دنیای پاک و قشنگت بشم.
عزیزم،ببین چقدراینجا با صفاست.من عاشق این مجتمعم.3 سال اول ازدواجم هم اینجا می نشستیم.شکر خدا که اخرش هم اینجا قسمتمون شد خونه بخریم.خدایا ازت ممنونم
بعد اوردمت پارک نبوت.کلی باهات دویدم و توپ بازی کردیم که یهو چشمت افتاد به یه چرخ فلک قدیمی و پوسیده که با زنجیر بسته بودنش.اصرار اصرار که میخوام سوار شم.من هم این خواسته کوچولو را ازت دریغ نکردم و بردمت که بشینی توش.درسته بالا نمیرفت اما تاپ تاپ میخوردو شما دوست داشتی.اون پایین عکسش هست.
قربونت بشم که ماشاالله همه بهت نگاه میکردن و نازت میدادن.
این هم چرخ فلک پوسیده و قدیمی.
همینطور که بازی میکردی یه دختر کوچولو با مامانش داشت میرفت که چشمش به شما و چرخ فلک افتاد و ایستاد.بهش گفتم:(بیا خاله جون،بیا سوار شو) اون طفلی هم فوری اومد نشست روبروت. خلاصه که حسابی با هم دوست شدیدو من هم طبق معمول با مامانش گرم صحبت. اسم دوستت باران بود و 7 ماه از شما بزرگتر بود.خیلی دختر نازو خانومی بودمامانش گفت:(باران خیلی تنهاست و الان که با دختر شما دوست شده حسابی داره کیف میکنه) و شماره های همدیگه را گرفتیم تا ان شاالله بیشتر همدیگه را ببینیم .من همش نگران زمانی بودم که بخواهید از هم جدا شیدمیترسیدم که مثل همیشه گریه کنی.اما به لطف خدای مهربون و پشتکار خودم که همش توی خونه برات در این مورد صحبت میکردم تا این مطلبو بپذیری که بلاخره باید با دوستانت خداحافظی کنی و هر کی بره خونه خودش،امروز منو سورپرایز کردی و خیلی قشنگ از دوست جونت خداحافظی کردی.
و دوباره سوار الاکلنگ بودی که 2 تا دوست دیگه پیدا کردی.این دختر خانوم که تو عکس زیره،اسمش کیمیا بود و کلاس سوم. خیلی مهربون بود و کلی باهات بازی کرد.
این دخمل کوچولوتره هم اسمش محیا بود و اومد بهت گفت:(دختر خانوم با من دوست میشی؟)شما هم فوری جواب مثبت دادی و اسمشو پرسیدی و خودتو معرفی کردی و با کیمیا 3تایی کلی خوش گذروندید. من هم باهاتون بازی میکردم و شکر خدا بهتون خیلی خوش گذشت.
و باز هم قربون دختر منطقی و نازم برم که،از اونها هم با شادی خداحافظی کردی و انقدر بابت این قضیه خوشحال بودم که حد نداشت.بعدش هم اومدیم مرکز خرید پارسیان و کلی وسیله سوار شدی.
این اسبه خیلی باحال بود.باید خودت به پدالهاش فشار میاوردی تا حرکت کنه.هیچ کدوم از بچه ها نتونستن تنهایی انجامش بدن و مامان باباهاشون بردنشون.اما دختر سخت کوش من،دست از تلاش بر نداشتی و بعد از مدت کوتاهی قلقشو فهمیدی و چنان می تاختی که متصدی اونجا میخندیدو تشویقت میکرد.
مامان فدای اون چشمهای قشنگت بشم.بهت گفتم:(ملیکاجان روتو بکن به من عکستو بگیرم)شما هم روتو کردی به سمت من اما چشمت به وسایل بازیه.
ودر اخر درخواست اسنک کردی و ماهم شادمان از اینکه میریم توی مرکز خرید و کمی به تماشای ویترینها می پردازیم حرکت کردیم به سمت در ورودی که ناگهان گفتی:(مامان مصی،لطپا (لطفا) برو برام اسنک بگیر بیار این بیرون بخورم و من ومامان مصی ناکام از دیدن ویترینها نشستیم به تماشای اسنک خوردن گل دختری.نوش جونت عروسک من.