عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

خدایا شکرت که هرچه دارم از تو دارم.

1392/3/14 3:33
نویسنده : مامان راحله
946 بازدید
اشتراک گذاری

                 قلبتوضیحات و بقیه عکسها در ادامه مطلبقلب

 


 

 

 

 

 

امروز هم به لطف خدای مهربون،بردیمت گردش و شکر خداوند متعال که به من کمک کرد و بعداز چند روزی که در مورد جدا شدن از دوستانت روت کار کردم،امروز نتیجه صبرو پشتکارمو گرفتمهورا.مامانی خیلی برات غصه میخوردم که همیشه موقع خداحافظی با دوستانت کلی گریه میکردی و حتی شبها تو خواب صداشون میکردیناراحت. من هم عزممو جزم کردم و با نهایت صبوری و با شیوه هایی از قبیل داستان و...این موضوع را برات جا انداختم.امروز کلی دوست خوب پیدا کردی و شکر خدا خیلی بهت خوش گذشت.اولش بردمت تو محوطه منزلی که خریداری کردیم و بهت گفتم که قراره اونجا زندگی کنیم و شما هم با خوشحالی میدویدی و کنجکاوی میکردی.

 

 

این ورودی مجتمعه.

 

 

از زمانی که از خونه راه افتادیم دستتو مشت کرده بودی و باز هم نمیکردی.متعجب بودممتفکر اما ازت نمیپرسیدم.گفتم بزارم تو عالم خودت باشی.تا اینکه بلاخره بعد از مدتی دستتو گرفتی رو به مامان مصی و گفتی:(مامان مصی اگه گفتی چی تو دستمه؟) مامان مصی هم هر حدسی زد اشتباه بود و در نهایت مشتتو باز کردی و ما با یه مورچه مچاله شده روبرو شدیمخنده.ای من فدای اون دنیای پاک و قشنگت بشم.بغلماچ

 

 

عزیزم،ببین چقدراینجا با صفاست.من عاشق این مجتمعممژه.3 سال اول ازدواجم هم اینجا می نشستیم.شکر خدا که اخرش هم اینجا قسمتمون شد خونه بخریم.خدایا ازت ممنونمقلب

 

 

 

 

بعد اوردمت پارک نبوت.کلی باهات دویدم و توپ بازی کردیم که یهو چشمت افتاد به یه چرخ فلک قدیمی و پوسیده که با زنجیر بسته بودنش.اصرار اصرار که میخوام سوار شم.من هم این خواسته کوچولو را ازت دریغ نکردم و بردمت که بشینی توش.درسته بالا نمیرفت اما تاپ تاپ میخوردو شما دوست داشتی.اون پایین عکسش هست.

 

 

قربونت بشم که ماشاالله همه بهت نگاه میکردن و نازت میدادن.ماچ

 

 

 

 

این هم چرخ فلک پوسیده و قدیمی.نیشخند

 

 

همینطور که بازی میکردی یه دختر کوچولو با مامانش داشت میرفت که چشمش به شما و چرخ فلک افتاد و ایستاد.بهش گفتم:(بیا خاله جون،بیا سوار شو) اون طفلی هم فوری اومد نشست روبروت. خلاصه که حسابی با هم دوست شدیدو من هم طبق معمول با مامانش گرم صحبتمژه. اسم دوستت باران بود و 7 ماه از شما بزرگتر بود.خیلی دختر نازو خانومی بودماچمامانش گفت:(باران خیلی تنهاست و الان که با دختر شما دوست شده حسابی داره کیف میکنه) و شماره های همدیگه را گرفتیم تا ان شاالله بیشتر همدیگه را ببینیم .من همش نگران زمانی بودم که بخواهید از هم جدا شیدنگرانمیترسیدم که مثل همیشه گریه کنیاسترس.اما به لطف خدای مهربون و پشتکار خودم که همش توی خونه برات در این مورد صحبت میکردم تا این مطلبو بپذیری که بلاخره باید با دوستانت خداحافظی کنی و هر کی بره خونه خودش،امروز منو سورپرایز کردی و خیلی قشنگ از دوست جونت خداحافظی کردی.هوراتشویق

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و دوباره سوار الاکلنگ بودی که 2 تا دوست دیگه پیدا کردی.این دختر خانوم که تو عکس زیره،اسمش کیمیا بود و کلاس سومقلب. خیلی مهربون بود و کلی باهات بازی کرد.

 

 

این دخمل کوچولوتره هم اسمش محیا بود و اومد بهت گفت:(دختر خانوم با من دوست میشی؟)شما هم فوری جواب مثبت دادی و اسمشو پرسیدی و خودتو معرفی کردی و با کیمیا 3تایی کلی خوش گذروندیدماچ. من هم باهاتون بازی میکردم و شکر خدا بهتون خیلی خوش گذشت.

 

 

 

و باز هم قربون دختر منطقی و نازم برم که،از اونها هم با شادی خداحافظی کردی و انقدر بابت این قضیه خوشحال بودم که حد نداشتهورا.بعدش هم اومدیم مرکز خرید پارسیان و کلی وسیله سوار شدی.

 

 

این اسبه خیلی باحال بود.باید خودت به پدالهاش فشار میاوردی تا حرکت کنه.هیچ کدوم از بچه ها نتونستن تنهایی انجامش بدن و مامان باباهاشون بردنشون.اما دختر سخت کوش من،دست از تلاش بر نداشتی و بعد از مدت کوتاهی قلقشو فهمیدی و چنان می تاختی که متصدی اونجا میخندیدو تشویقت میکرد.خندهتشویق

 

 

 

مامان فدای اون چشمهای قشنگت بشم.بهت گفتم:(ملیکاجان روتو بکن به من عکستو بگیرم)شما هم روتو کردی به سمت من اما چشمت به وسایل بازیه.خندهماچ

 

 

 

ودر اخر درخواست اسنک کردی و ماهم شادمان از اینکه میریم توی مرکز خرید و کمی به تماشای ویترینها می پردازیم حرکت کردیم به سمت در ورودی مژهکه ناگهان گفتی:(مامان مصی،لطپا (لطفا) برو برام اسنک بگیر بیار این بیرون بخورمتعجب و من ومامان مصی ناکام از دیدن ویترینها نشستیم به تماشای اسنک خوردن گل دخترینیشخندخوشمزه.نوش جونت عروسک من.بغلماچ

پسندها (1)

نظرات (6)

پرهام ومامانش
14 خرداد 92 14:22
شمارو به سرگرمی دعوت کردم به وبلگم یسر بزن


دوست جونم.ممنونم از لطفت.امشب حتما جواب میدم.
مریم مامان پرنیا
14 خرداد 92 14:51
لباست خیلی اوشکله و بهتم خیلی میاد خودتم که هزارماشالله ماههههههههههههی


ممنونم خاله مهربونم.دوستتون دارم زیاااااااااد
مامان یاسین
14 خرداد 92 15:04
سلام عزیزم ماشالله هر روز خوشکل تر میشی لباست هم خیلی خوشکله راستی به مامانت بگو اسپند یادش نره در ضمن رمز پست قبلی رو میشه واسم بزارید ممنونم


سلام دوست بسیار عزیزم.ممنونم از لطفتون.بله.حتما.الان میام میذارم.
زهره
14 خرداد 92 19:58
هزار ماشالا به تو نازنین ملیکا
خاله پس فردا یه امتحان خیلی سخت دارم واسم دعا کن امتحانم خوب بشه
م ی ب و س م ت



ممنونم خاله جونم. دعا میکنم خاله مهربونم شاگرد اول شه تو دانشگاهشون. منم میبوسمت خاله.
مامان تسنيم سادات
14 خرداد 92 21:18

آفرين به مليكا خانم ....!
آفرين كه ديگه گريه نمى كنى دختر نازم


ممنونم خاله جونم. خاله جون،خیلی دوستتون دارم.
مامان مهندس کیان
20 خرداد 92 13:38
آفرین صد آفرین دختر خوب و نازنین یه دست محکم بزنین براششششششش حالا که دیگه گریه نمیکنه موقع خداحافظی پس معلومه که بزرگ شده و حسابی خانوم شده دیگه موقعشه بیام خواستگاری


خاله جون ممنونم.قربون کیان نازم بشم که الهی به حق مولا علی،همیشه شادو سلامت باشه.خاله جون قدمتون سر چشم.در این صورت خیال من راحت راحته.کی بهتر از کیان جان عزیز خاله.