جمعه. گردش فرشته ما
عزیز مامانی یه مطلبی که مامانو خیلی ناراحت میکنه اینه که: خیلی به دوستهات وابسته میشی به طوری که همیشه موقع خداحافظی با دوستهات قشقرق به پا میکنی و با گریه ازشون جدا میشی.دیشب تو خواب گریه میکردی و صبارو صدا میزدی.انقدر نازت کردم تا خوابت برد.من هم بی خواب شدم و 3 ساعت تمام چشمهام عینهو جغد باز بود. دم دمهای صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدیم بابایی گفت:(حاضر شید ناهار بریم بیرون).شما هم خوشحال از اینکه دوباره یه دوست پیدا خواهی کرد زود حاضر شدی و با بابا جونی رفتی پایین. من و مامان مصی هم وسایل جمع کردیم و اومدیم. وقتی اومدم بیرون با این صحنه مواجه شدم.امان از این بچه داری باباها.
اما چون دیروز روز پدر بود جلوی خودمو گرفتم و غرنزدم.رفتیم از رستوران غذا گرفتیم و زدیم به دل طبیعت.به محض اینکه رسیدیم،با یه گل پسر به اسم(پارسا) دوست شدی که خونشون همونجا کنار پارک بود و جوجه مرغهاشو هاشو اورده بود هوا خوری.
کلی باهم مچ شدین و ما هم با خیال راحت نشستیم تو الاچیق.
اما طفلکیها جوجه ها،پارسا جان پرتابشون میکرد تو هوا و شما هم به تبعیت از اون زبون بسته هارو شوت میکردی اینور اونور. جیگرم کباب شدو گفتم :(پارسا،جوجه هارو ببر بذار خونه بعد بیا با ملیکا توپ بازی) رفت و عین فشفشه اومد اما نه دست خالی.ایندفعه با یه جوجه کبوتر.البته به نظرمن که جوجه کرکس بود.ایناها ببین.خودت قضاوت کن.
حالا نوبت این طفلی بود که تو دستان پرمهر شما 2تا به ارامش برسه.امان از دست شما بچه ها.پارسا خان یه سرنگ پر اب میکردو دهان زبون بسته را 180 درجه باز میکردو تمام ابو یکجا و با فشار وارد حلقوم نحیف جوجه بیچاره میکرد. خیلی پسر مهربونی بودا. میگفت اون اقاهه که جوجه را فروخته بهش گفته اینطوری بهش اب بده.خلاصه باز هم دلم به زبون بسته سوخت و گفتم:(پارسا جان،تا ملیکا حواسش نیست ببرش خونه).اونم جوجه را بر داشت و همینطور که میدوید برگشت سمتم و گفت:(خاله الان با لاکپشتم برمیگردم) اخ که خدایا شکرت که دم در پارک بابای پارسا جان رسید و دیگه بردش تو که ناهار بخورن و یه جورایی خدا به لاکپشت بیچاره رحم کرد.ما هم نشستیم برای صرف ناهار.
بعداز صرف ناهار پیراهن خوشگلتو که 1 ماهی میشه برات خریدم اما چون هنوز هوا انقدر خوب نشده بود که تنت کنم را تنت نمودیم و به سفارش بابایی که:(ساقشو در نیار.افتاب پاهاشو میسوزونه) راه افتادیم برای عکاسی.اما مگه میذاری اخه.تند تند عکس مینداختم تا بلاخره چندتاش خوب از اب در بیاد. این هم عکسهایی که با خون دل گرفتم ازت.ببین چقدر ماه شدی عسلم
اینجا یه عموی مهربون گفت:(خانوم دخترتو ببر تو baby fashion) واسه تبلیغ لباس بچه
ملیکا به دنبال پروانه ومامان راحله به دنبال ملیکا.
و همینطور که به دنبال پروانه میدویدیم،چشمتان افتاد به زمین بازی.در ابتدا کمی موتور سواری.
و بعد تاپ سواری اون هم از نوع همگانی(مامانها و نی نی ها)من هم سوار شدم.وای که چه باحال بود.
و در همین مکان خاطره انگیز بود که با این دختر خانوم مظلوم و ساکت طرح دوستی ریختی.اول دستشو گرفتی و کمی زیر زیرکی بهش نگاه کردی و لبخند زدی.بعد دست نوازشی به سرش کشیدی و بعد اسمش را پرسیدی اما هیچ جوابی نشنیدی.گفتی:(مامان چرا حرف نمیزنه)گفتم:(دخترم،خجالت میکشه.بهش فرصت بده) اون هم زیر زیرکی لبخند میزد. بهش گفتم:(اسمت چیه عزیزم) اما همچنان پاسخی نداد. الهی بگردم،خیلی مظلوم بود. از مامانش پرسیدم اسمشو.اون هم گفت:(غزل) ونکته جالب این بود که متولد(88/8/4) بود یعنی 4 روز از ملیکای مامان بزرگتر. خلاصه که گل دخترم تو تاپ نبوغت گل کردو انقدر شعر خوندی و به ترکی و انگلیسی و فارسی شمردی که همه مامانها عاشقت شده بودن و برات دست میزدن و نازت میدادن.
این کوچولوی دوستداشتنی سمت چپ من و سمت راست شما ابجی کوچولوش بود(عسل). ودر عکس زیر ابراز محبت ملیکایی
خنده 2 فرشته
بلاخره از شدت افتاب یخ غزل خانوم نازنین ما اب شدو دست همدیگه را گرفتید و اول الاکلنگ
غزل جان اروم نشسته بود واما ملیکا جیگر من:یه پا بالا،حالا 2 پا بالا،برگردون و...
دوباره کمی تاپ همگانی
انقدر وول خوردی و پاهاتو زدی به غزل که طفلکی انصراف داد و پیاده شد و...
وحالا رسیدیم به قسمت وحشتناک داستان (خداحافظی).مامان غزل اومد و گفت:(ملیکا جون،ما داریم میریم.بازم بیا اینجا تا با غزل بازی کنید) و جواب شما:(منم میام خونتون خاله) خلاصه دست غزل جان را گرفتی و به سمت در خروجی به جهت رفتن به خونه دوستت. من هم با مامانش گرم گفتگو شدم تا دم در پارک از هم جدا شیم.
واما شروع کشمکش. اینجا غزل خسته بود و میخواست بره و دختر خستگی ناپذیر بنده به زور میخواستی دستشو بگیری.
ودر اخر به مامانش پناه برد(الهی بمیرم)
و اینجا هم (الهی بمیرم برات) که زدی زیر گریه و تازه شروع داستان ما بود.مامان غزلی هم جیگرش برات کباب شده بود و همش به دخترش میگفت:(مامانی،دستشو بگیر،ببین داره گریه میکنه.میخواد باهات بازی کنه)
اونها رفتن و ما موندیم و قشقرقهای ملیکا و نگاههای متعجب مردم و...یکی میگفت:(بیا عمو جون شکلات) یکی میگفت:(اخی.چی میخوای خاله؟) هیچکی خبراز ماجرا نداشت و با غضب به مامان و بابای بیچاره نگاه میکردن که بچه چی میخواد که نمیدین بهش. به هزار زحمت سوار ماشین شدی و تا دم در خونه گریه و بعداز 3 ساعت به هوای رنگ انگشتی که بابایی بهت قول داد شب بخره رفتی پیش مامان مصی که بخوابی. الهی مامان فدای اون وجود مهربونت که از دوست جونیهات دل نمیکنی