عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

جمعه. گردش فرشته ما

1392/3/14 2:42
نویسنده : مامان راحله
260 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامانی یه مطلبی که مامانو خیلی ناراحت میکنه اینه که: خیلی به دوستهات وابسته میشی به طوری که همیشه موقع خداحافظی با دوستهات قشقرق به پا میکنی و با گریه ازشون جدا میشیناراحت.دیشب تو خواب گریه میکردی و صبارو صدا میزدیگریه.انقدر نازت کردم تا خوابت بردماچ.من هم بی خواب شدم و 3 ساعت تمام چشمهام عینهو جغد باز بودهیپنوتیزم. دم دمهای صبح خوابم بردخمیازه. وقتی بیدار شدیم بابایی گفت:(حاضر شید ناهار بریم بیرون).شما هم خوشحال از اینکه دوباره یه دوست پیدا خواهی کرد زود حاضر شدی و با بابا جونی رفتی پایین. من و مامان مصی هم وسایل جمع کردیم و اومدیم. وقتی اومدم بیرون با این صحنه مواجه شدماسترس.امان از این بچه داری باباها.عصبانی

 

 

 

 

اما چون دیروز روز پدر بود جلوی خودمو گرفتم و غرنزدم.رفتیم از رستوران غذا گرفتیم و زدیم به دل طبیعت.به محض اینکه رسیدیم،با یه گل پسر به اسم(پارسا) دوست شدی که خونشون همونجا کنار پارک بود و جوجه مرغهاشو هاشو اورده بود هوا خوری.نیشخند

 

 

کلی باهم مچ شدین و ما هم با خیال راحت نشستیم تو الاچیق.

 

 

اما طفلکیها جوجه ها،پارسا جان پرتابشون میکرد تو هوا و شما هم به تبعیت از اون زبون بسته هارو شوت میکردی اینور اونورنگران. جیگرم کباب شدو گفتم :(پارسا،جوجه هارو ببر بذار خونه بعد بیا با ملیکا توپ بازی) رفت و عین فشفشه اومد اما نه دست خالی.ایندفعه با یه جوجه کبوترمتفکر.البته به نظرمن که جوجه کرکس بود.ایناها ببین.خودت قضاوت کن.

 

 

حالا نوبت این طفلی بود که تو دستان پرمهر شما 2تا به ارامش برسهقهقهه.امان از دست شما بچه ها.پارسا خان یه سرنگ پر اب میکردو دهان زبون بسته را 180 درجه باز میکردو تمام ابو یکجا و با فشار وارد حلقوم نحیف جوجه بیچاره میکرداسترس. خیلی پسر مهربونی بودا. میگفت اون اقاهه که جوجه را فروخته بهش گفته اینطوری بهش اب بدهابرو.خلاصه باز هم دلم به زبون بسته سوخت و گفتم:(پارسا جان،تا ملیکا حواسش نیست ببرش خونه).اونم جوجه را بر داشت و همینطور که میدوید برگشت سمتم و گفت:(خاله الان با لاکپشتم برمیگردم)تعجب اخ که خدایا شکرت که دم در پارک بابای پارسا جان رسید و دیگه بردش تو که ناهار بخورن و یه جورایی خدا به لاکپشت بیچاره رحم کرد.ما هم نشستیم برای صرف ناهار.خوشمزه

 

 

 

بعداز صرف ناهار پیراهن خوشگلتو که 1 ماهی میشه برات خریدم اما چون هنوز هوا انقدر خوب نشده بود که تنت کنم را تنت نمودیم و به سفارش بابایی که:(ساقشو در نیار.افتاب پاهاشو میسوزونه) راه افتادیم برای عکاسیمژه.اما مگه میذاری اخهکلافه.تند تند عکس مینداختم تا بلاخره چندتاش خوب از اب در بیاد. این هم عکسهایی که با خون دل گرفتم ازت.ببین چقدر ماه شدی عسلمبغل

 

 

اینجا یه عموی مهربون گفت:(خانوم دخترتو ببر تو baby fashion) واسه تبلیغ لباس بچهخنده

 

 

ملیکا به دنبال پروانه ومامان راحله به دنبال ملیکا.ابله

 

 

و همینطور که به دنبال پروانه میدویدیم،چشمتان افتاد به زمین بازی.در ابتدا کمی موتور سواری.

 

 

و بعد تاپ سواری اون هم از نوع همگانی(مامانها و نی نی ها)من هم سوار شدم.وای که چه باحال بودهورا.

 

 

و در همین مکان خاطره انگیز بود که با این دختر خانوم مظلوم و ساکت طرح دوستی ریختی.اول دستشو گرفتی و کمی زیر زیرکی بهش نگاه کردی و لبخند زدی.بعد دست نوازشی به سرش کشیدی و بعد اسمش را پرسیدی اما هیچ جوابی نشنیدی.گفتی:(مامان چرا حرف نمیزنه)گفتم:(دخترم،خجالت میکشه.بهش فرصت بده) اون هم زیر زیرکی لبخند میزد. بهش گفتم:(اسمت چیه عزیزم) اما همچنان پاسخی نداد. الهی بگردم،خیلی مظلوم بودماچ. از مامانش پرسیدم اسمشو.اون هم گفت:(غزل) ونکته جالب این بود که متولد(88/8/4) بود یعنی 4 روز از ملیکای مامان بزرگتر. خلاصه که گل دخترم تو تاپ نبوغت گل کردو انقدر شعر خوندی و به ترکی و انگلیسی و فارسی شمردی که همه مامانها عاشقت شده بودن و برات دست میزدن و نازت میدادنتشویق.ماچ

 

 

این کوچولوی دوستداشتنی سمت چپ من و سمت راست شما ابجی کوچولوش بود(عسل)ماچ. ودر عکس زیر ابراز محبت ملیکاییخنده

 

 

 

 

 

خنده 2 فرشتهقلبماچ

 

 

بلاخره از شدت افتاب یخ غزل خانوم نازنین ما اب شدو دست همدیگه را گرفتید و اول الاکلنگ

 

 

غزل جان اروم نشسته بود واما ملیکا جیگر من:یه پا بالا،حالا 2 پا بالا،برگردون و...

 

 

دوباره کمی تاپ همگانی

 

 

 

انقدر وول خوردی و پاهاتو زدی به غزل که طفلکی انصراف داد و پیاده شدمتفکر و...

 

 

وحالا رسیدیم به قسمت وحشتناک داستان (خداحافظی)استرس.مامان غزل اومد و گفت:(ملیکا جون،ما داریم میریم.بازم بیا اینجا تا با غزل بازی کنید) و جواب شما:(منم میام خونتون خاله)تعجبنگران خلاصه دست غزل جان را گرفتی و به سمت در خروجی به جهت رفتن به خونه دوستتخنده. من هم با مامانش گرم گفتگو شدم تا دم در پارک از هم جدا شیم.

 

 

 

 

واما شروع کشمکشکلافه. اینجا غزل خسته بود و میخواست بره و دختر خستگی ناپذیر بنده به زور میخواستی دستشو بگیریمتفکر.

 

 

ودر اخر به مامانش پناه برد(الهی بمیرم)ناراحت

 

 

و اینجا هم (الهی بمیرم برات) که زدی زیر گریهدل شکسته و تازه شروع داستان ما بود.مامان غزلی هم جیگرش برات کباب شده بود و همش به دخترش میگفت:(مامانی،دستشو بگیر،ببین داره گریه میکنه.میخواد باهات بازی کنه)

 

 

اونها رفتن و ما موندیم و قشقرقهای ملیکا و نگاههای متعجب مردممنتظر و...یکی میگفت:(بیا عمو جون شکلات) یکی میگفت:(اخی.چی میخوای خاله؟) هیچکی خبراز ماجرا نداشت و با غضب به مامان و بابای بیچاره نگاه میکردن که بچه چی میخواد که نمیدین بهشنگران. به هزار زحمت سوار ماشین شدی و تا دم در خونه گریه و بعداز 3 ساعت به هوای رنگ انگشتی که بابایی بهت قول داد شب بخره رفتی پیش مامان مصی که بخوابی.قلب الهی مامان فدای اون وجود مهربونت که از دوست جونیهات دل نمیکنیقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان منتظر
3 خرداد 92 19:35
روز بابایی ملیکا جون مبارک


ممنون دوست عزیزم.همچنین.
مامان تسنيم سادات
3 خرداد 92 19:48
واى خوب شد باباى پارسا اومد بردش وگرنه معلوم نبود بعد از لاك پشت مى خواست چى بياره...
طفلك بيچاره اين حيووناى مظلوم تسنيم خيلى به من مى گه برام جوجه بخر ولى نمى گيرم چون بيچاره ها زجر مى كشن اين جورى مگه اينكه مثلا يه هفته بيشتر نگهشون نداره آدم ...
اون غزل خانم اندازه تسنيم بوده هااااا ٨٨/٨/٤
طفلك چقدر گريه كرد مليكا جون
تسنيم هم همين طورا هست ولى نه به اين شدت توى مهمونى ها جدا شدنش از بچه ها با گريه و زارى چند ساعته همراهه ولى توى پارك و اينا كه مى ريم اينجورى نيست...
ايشالله كه تنش سالم باشه و دلش خوش


سلام دوست جونم. نمیدونی چه روزی بود.کولاکی کرده بود که نگو. امیدوارم بزرگترشه منطقی تر شه.بچم خیلی اذیت میشه. تسنیم جانمو ببوسید.
مهسا مامی لیانا
3 خرداد 92 20:07
همیشه به گردش عزیز دلم با این تیپ خوشگلت واقعا عموه راست گفته
فدای دل نازکت که انقدر مهربونی
راستی روز پدر رو تبریک میگم انشالله که سالیان سال پدر و همسر عزیزتون در کنارتون باشن


سلام به بهترین دوستم. ممنونم از محبتت عزیزم.خدا یارو نگهدار پدر و همسر و همه عزیزانت باشه گلم.
مامان ماهان
3 خرداد 92 20:28
هزار ماشاالله به این دخترتون. مثل ماه میمونه. مامانیش اسپند بریز تورو خدا.چشم بدازت دور باشه عروسک خاله نبینم اشکهاتو.


ممنون خاله جون.چشم.حتما. ببوسید ماهان جانمو.
مامانی
3 خرداد 92 20:34
چه دختر نازی..وبلاگ قشنگی دارید...خوشحال میشم تبادل لینک کنیم


سلام.ممنونم. خواهش میکنم.من هم لینکتون کردم.راستی مامانی:میشه اسمتونو بودنم؟
مامان یاسین
4 خرداد 92 7:34
از طرف من ملیکا رو ببوسش


ممنون. شما هم یاسین جانو ببوسید.
مامان فاطمه و ترنم کوچولو
4 خرداد 92 12:02
الهههههههههههههی عزیز خاله مهربونم که انقد زود وابسته میشی به دوستات
الان که فکر میکنم ترنمم هنوز کوچولو اما تا تو بقله خالشینا میره میگم بیا بقل مامان یکم با ناز و ادا میاد وای به حال اینکه بزرگ شه دوست پیدا کنه فکر کنم منم مصیبت داشته باشم ولی خودمونیم خوشگل خاله خوشتیپیا


ممنون خاله جونی..ابجی ترنمم هم خیلی نازو خوشتیپه. بوس.بوس
مریم مامان پرنیا
5 خرداد 92 1:27
دیگه وقتش رسیده واسه ی ملی جون یه نی نی بیاره مامانش که انقده غصه نخوره




تا ببینیم خدا چی میخواد.تواین زمونه 2تا خیلی سخته اما به خاطر ملیکا بهش فکر میکنم دوست عزیزو مهربونم


مامان امیر مهدی (سوده)
5 خرداد 92 17:48
وایییییییییییی عین امیر مهدی!هر وقت جایی مهمانی میریم یا مهمان میاد میخواد باهاشون بره انقدر گریه میکنه که دیگه من و باباشو دیوانه میکنه اصلا منطق نداره که هر چیزی تمام میشه من فکر میکنم اگه یک خواهر یا برادر دیگه داشتند اینکارو نمیکردند اما کی دیگه میتونه بچه بزرگ کنه من که نمیتونم


اره دوستم،منم گاهی به خاطر ملیکا وسوسه میشم یکی براش بیارم.اما خیلی سخته. انشاالله خداوند هر چی که به صلاحه برامون پیش بیاره.
پرهام ومامانش
6 خرداد 92 0:22
ای من فدای تو که اینقدر مهربونی


خدا نکنه خاله جونم.