عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

اندر احوالات این روزهای ما

عزیز مامان،این روزها در حال جمع اوری وسایل هستیم که به امید خدا،7 روز دیگه بریم خونه جدید .این عکس گل دخترم تو اتاق جدیدش.     واین هم نمایی از ورودی اشپزخانه.     واین هم ملیکای مامان داخل جعبه اماده برای بسته بندی و انتقال       واما امروز با اینکه خیلی خسته بودم اما دلم نیومد بیرون نبرمت پس ساعت 6 زدیم بیرون.تو میدان ازادگان با مامان مصی قرار گذاشتیم.از دم در باهات اتمام حجت کردم که :(اگه میخواهی ببرمت (ترامبولین) باید قول بدی از من دور نشی ) شما هم مثل همیشه از اون قولها دادی. اما به محض اینکه رفتیم تو کوچه .....هر وقت خیلی دور میشدی داد میزدم :(ملیکا نمیری...
22 خرداد 1392

الهی فدات شوم که هر روز باید بری بیرون. خدایی مامانی یه وقتهایی اصلا حال بیرون ندارم.

  خدایا،فرشته زیبای من را در پناه خودت حفظ کن.   ماشاالله ماشاالله بهش بگید ماشاالله. صد قل هو الله بهش بگید ماشاالله.         فدای اون مرواریدهای قشنگت بشم مادر.         عاشق اتوبوسی.واسه همین تو ایستگاهش سوارت کردم،یه شیرکاکایو و کیک خوردی وهنوز راه نیوفتاده بود، پیاده شدیم     مامان مصی طفلکی را گذاشته بودی پشت درونمیذاشتی بیاد تو.     هرچی بهت میگم:(ملیکا جان،از مامان دور نشو) انگار نه انگار.     یه اقاهه مسن دعوام کردوبا عصبانیت گفت:(دخترم،این پاهاشو نینداز ب...
14 خرداد 1392

خدایا شکرت که هرچه دارم از تو دارم.

                 توضیحات و بقیه عکسها در ادامه مطلب             امروز هم به لطف خدای مهربون،بردیمت گردش و شکر خداوند متعال که به من کمک کرد و بعداز چند روزی که در مورد جدا شدن از دوستانت روت کار کردم،امروز نتیجه صبرو پشتکارمو گرفتم .مامانی خیلی برات غصه میخوردم که همیشه موقع خداحافظی با دوستانت کلی گریه میکردی و حتی شبها تو خواب صداشون میکردی . من هم عزممو جزم کردم و با نهایت صبوری و با شیوه هایی از قبیل داستان و...این موضوع را برات جا انداختم.امروز کلی دوست خوب پیدا کردی و شکر خدا خیلی...
14 خرداد 1392

جمعه. گردش فرشته ما

عزیز مامانی یه مطلبی که مامانو خیلی ناراحت میکنه اینه که: خیلی به دوستهات وابسته میشی به طوری که همیشه موقع خداحافظی با دوستهات قشقرق به پا میکنی و با گریه ازشون جدا میشی .دیشب تو خواب گریه میکردی و صبارو صدا میزدی .انقدر نازت کردم تا خوابت برد .من هم بی خواب شدم و 3 ساعت تمام چشمهام عینهو جغد باز بود . دم دمهای صبح خوابم برد . وقتی بیدار شدیم بابایی گفت:(حاضر شید ناهار بریم بیرون).شما هم خوشحال از اینکه دوباره یه دوست پیدا خواهی کرد زود حاضر شدی و با بابا جونی رفتی پایین. من و مامان مصی هم وسایل جمع کردیم و اومدیم. وقتی اومدم بیرون با این صحنه مواجه شدم .امان از این بچه داری باباها.         اما ...
14 خرداد 1392