عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

دوستت دارم ای همه زندگیم

امروز هم مثل هر روز گردش در طبیعت.اول کمی بردمت توی حیاط که خیلی هم زیبا و با صفا شده. قربونت برم فرشته زیبای من                      بعداز مدتی سحر خانوم گل خاله (دختر دوست عزیزم روح انگیز جان) هم به جمع ما اضافه شد و کلی با هم شادی کردید.             و بعداز اینکه دوست جونیها رفتند ،بابا جون هم اومد دنبالمون و بردمون بیرون. تا سوار ماشین شدی گفتی:(بابا برام پیتزا بگیر بعدش منو ببر تو چمن پیتزامو بخورم.)بابایی هم فورا دستور شما را اجرا نمود .(امان از این پیتزاااااااا،هر...
11 خرداد 1392

یه روز قشنگ دیگه

نازدخترم،عصری رفتم یه کار شخصی داشتم،انجام دادم و قصد داشتم وقتی برگشتم تو خونه سرتو گرم کنم و امروز دیگه نریم بیرون.اخه خیلی خسته بودم .اما واقعا مادر=فداکاری.دیدم هوا خیلی عالیه و دلم برات سوخت و اومدم خونه تا حاضرت کنم با مامان مصی بریم گردش. تو عکس زیر هنوز حرکت نکرده بودیم و من داشتم توصیه های لازم را بهت میکردم و شما هم مثل خانوم گوش میدادی              مامان مصی هم اومدو راه افتادیم. رسیدیم به یه ساختمان که دیوارهاش سنگ انتیک بود. اول یه نگاه عمیق مثل خانوم مهندسها بهش انداختی و پرسیدی:(مامان، این سنگها سفتن؟کنده نمیشن؟ )گفتم:(اره مامان جون سفته.) دوباره کمی فکر ...
11 خرداد 1392

داستان رنگهای انگشتی همچنان ادامه دارد

                              برو ادامه مطلب نازدخترم،هر روز داری با هنرهات مامانو ذوق زده میکنی.نشسته بودی پای کامپیوتر و با برنامه paint  کار میکردی . صدام کردی:(مامان بیا ادمکمو ببین) اومدم و اینطوری شدم       و بعد جلوی چشمم یه بیضی گنده توی دستاش کشیدی و گفتی:(رفته یه نون بربری گنده خریده)     وهمین الان هم ترکیدم از خنده.اخه اومدی و گفتی:(مامان،بیا از نگاشی(نقاشی) مامان مصی عکس بگیر بذار تو وبلاتم(وبلاگم) ومن مجددا اینطوری شدم ...
11 خرداد 1392

قربون ملیکای مامان

                                برو ادامه مطلب عزیز مامانی ماشاالله به کارهات،حرفهات و همه چیزت.الان به مامانی گفتی:(مامان ،برام تخم مرغ بپز،تزین کن بیار بخورم) اینهم عکسش که همشو خالی خالی و بدون نون خوردی با 100 تا خیار شور.             این هم دسر دست ساز مامان.به همین سادگی،به این زیبایی و به این خوشمزه ای.           واین هم نقاشی امروزت که اومدی نشونم دادی و گفتی:(مامان،میدو...
10 خرداد 1392

الهی خدا همه فرشته کوچولوهامون را در پناه خودش حفظ کنه.

نمیدونم چرا ما مامانها اینقدر فراموش کاریم. هر روز که برای یه خرید کوچولو بهت پیشنهاد میدم که باهام بیای،وقتی برمیگردیم با خودم عهد میبندم که دیگه برای خرید خونه نبرمت بیرون بس که شیطونی میکنی و مامانی همش استرس دارم .اما دوباره فرداش یادم میره و اشتباهمو تکرار میکنم و میبرمت . اما عزیزم اینو بدون که وقتی میبینم 1 ساعت بیرون رفتن چقدر باعث شادیت میشه،سختیشو با دل و جون میخرم . تا پامونو گذاشتیم تو خیابون همه قول و قرارها یادت رفت و مثل موشک اجکت کردی و مامانی هم هراسون به دنبالت .البته مامان مصی هم بود شکر خدا.     بلاخره راضی شدی چندتا عکس ازت بگیرم. گفتم:(ملیکا فیگور بیا) و این هم حاصل درخواستم. به ترتیب به غلظت فیگو...
4 خرداد 1392