یه روز قشنگ دیگه
نازدخترم،عصری رفتم یه کار شخصی داشتم،انجام دادم و قصد داشتم وقتی برگشتم تو خونه سرتو گرم کنم و امروز دیگه نریم بیرون.اخه خیلی خسته بودم.اما واقعا مادر=فداکاری.دیدم هوا خیلی عالیه و دلم برات سوخت و اومدم خونه تا حاضرت کنم با مامان مصی بریم گردش.
تو عکس زیر هنوز حرکت نکرده بودیم و من داشتم توصیه های لازم را بهت میکردم و شما هم مثل خانوم گوش میدادی
مامان مصی هم اومدو راه افتادیم. رسیدیم به یه ساختمان که دیوارهاش سنگ انتیک بود. اول یه نگاه عمیق مثل خانوم مهندسها بهش انداختی و پرسیدی:(مامان، این سنگها سفتن؟کنده نمیشن؟)گفتم:(اره مامان جون سفته.) دوباره کمی فکر کردی و گفتی:(مامان،مطمهنی؟)گفتم:(بله دخترم.اطمینان دارم محکمه) و یهو دیدم میخوای از دیوار راست بری بالا.پس بگو چرا همش در مورد استحکامش میپرسیدی
بعد که دیدی این کار شدنی نیست ولش کردی و شروع کردی به شیطون بلایی و حسابی دل من و مامان مصی را بردی عسلم.
چندتا کوچه پایین تر رسیدیم به یه پارک کوچولو و دویدی سمت وسایل ورزشی.محیط پارکش زیاد جالب نبود ومامانی احساس راحتی نمیکردم.دلشوره گرفته بودم و هر کاری میکردم راضی نمیشدی بیای بریم.
ولی در یک لحظه دیدم از وسیله ورزشی پریدی پایین و دویدی به سمت یه دختره که ابجی کوچولوشو کول کرده بودو داشت میرفت.اول خوشحال شدم که به هوای اونها از پارک اومدی بیرون اما خبر نداشتم که بازم مثل همیشه دوست جدید پیدا کردنت همانا و کولاک موقع خداحافظی همانا.تا رسیدیم بهشون بی رودروایستی دست ابجی بزرگه که کلاس دوم بود را گرفتی.طفلکی ترسید یهو.اما بعدش ابجی کوچیکه که 5 سالش بود را گذاشت پایین و با هم دوست شدید و هر جا اونها میرفتن ما هم به دنبالشون.
ببین چه با محبت دوستتو بغل کردی مهربونم،عشقم،عمرم.
تا اینکه 1 ساعتی گذشت و اونها میخواستن برن خونشون. واااااااای خداااااااااااااا.دوباره قشقرق و من ومامان مصی حسابی هنگ کرده بودیم.اونها هم از گریه شما ترسیده بودن و دویدن رفتن. هر کار میکردیم ساکت نمیشدی و چنان منو میکشیدی که بریم دنبالشون، واقعا زورم بهت نمیرسید. پیچیدیم توی یه کوچه.همش با فریاد میگفتی:(میخوام برم خونه دوستم) من هم دم در یه اپارتمان الکی بهت گفتم:(اینجا خونشونه اما اگه میخوای بری تنها برو چون مامان و باباش دعوامون میکنن این وقت شب بریم خونشون ومن دوست ندارم کسی دعوام کنه.)شما هم گفتی:(باشه.من میرم.من نمیترسم) در همین کش مکشها بودیم که در اپارتمان باز شد و یه اقاهه اومد اشغال بذاره توی سطل،از حرفهام فهمید قضیه چیه و وارد ماجرا شدو بهت گفت:(چه دختر نازی.عزیزم،منم یه دخمل دارم 2 سالشه،برو خونه لالا کن فردا بیا باهاش بازی کن،باشه عمو جون؟) وجواب شما این بود:(نه.نه الان میام،فردام میام) بنده خدا نمیدونست چی بگه.یه ذره دیگه باهات حرف زدو وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستی به ما گفت:(ببخشید خانومها،در را ببندم؟) وای که ملیکا ابرومونو بردی با این یک دنده گیهات.اقاهه که در را بست با قاطعیت بهت گفتم:(ملیکا،مامان خیلی عصبانیم،میرم خونه،دوست داشتی با من بیا وگرنه بمون همینجا پیش هاپوها.)کاشکی زودتر این کار را کرده بودم. اولش نیومدی ولی بعد که دیدی واقعا دارم میرم دویدی دنبالم و مثل خانوم دستمو گرفتی و گفتی:(مامان خیلی دوستت دارم)من هم خیلی جدی گفتم:(من هم همینطور عزیزم) داشتیم میرسیدیم خونه که دم (پیتزا پیتزا) گفتی:(مامان پیتزا میخوام) همین که اومدیم بریم تو،دایی حمید را دیدیم و اومد و برات یه پیتزای مخصوص سفارش داد. اقاهه هم یه کتابچه سرگرمی کودکان داد بهت. تا نشستی شروع کردی به در اوردن کفشها و جورابهات
نوش جونت فرشته من
و در راه بازگشت به خانه،دست در دست دایی حمید مهربون
از پشت عکس میگرفتم و متوجه نور فلاش دوربین میشدی و بدون اینکه برگردی میگفتی:(ا،مامان،چی بود؟) من هم میگفتم:(فکر کنم رعدو برق بود) یه خانومه داشت رد میشد ترکیده بود از خنده.