عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

الهی خدا همه فرشته کوچولوهامون را در پناه خودش حفظ کنه.

1392/3/4 19:24
نویسنده : مامان راحله
281 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چرا ما مامانها اینقدر فراموش کاریم. هر روز که برای یه خرید کوچولو بهت پیشنهاد میدم که باهام بیای،وقتی برمیگردیم با خودم عهد میبندم که دیگه برای خرید خونه نبرمت بیرون بس که شیطونی میکنی و مامانی همش استرس دارمکلافه.اما دوباره فرداش یادم میره و اشتباهمو تکرار میکنم و میبرمتنیشخند. اما عزیزم اینو بدون که وقتی میبینم 1 ساعت بیرون رفتن چقدر باعث شادیت میشه،سختیشو با دل و جون میخرمقلب. تا پامونو گذاشتیم تو خیابون همه قول و قرارها یادت رفت و مثل موشک اجکت کردی و مامانی هم هراسون به دنبالتاسترس.البته مامان مصی هم بود شکر خدا.

 

 

بلاخره راضی شدی چندتا عکس ازت بگیرم. گفتم:(ملیکا فیگور بیا) و این هم حاصل درخواستم. به ترتیب به غلظت فیگورهات افزوده شد.خنده

 

 

 


 

 

 

واین هم نهایت غلظتقهقهه.کنار یه تاکسی سرویس بودیم وهمه راننده هاش میخندیدن و حسابی تابلو شده بودیممتفکر

 

 

تا اونجا که من میدونم نه خودم نه بابایی نه اجدادمون رزمی کار نبودن.اما نمیدونم چرا گل دخترم اینقدر به حرکات رزمی علاقه داری و صدالبته مهارتخنده ایناها،ببین.

 

 

اینجا هم یه کفشدوزک دیدی و 1 ربعی معطل زیر افتاب داغ و سوزاناوه

 

 

اینجا هم گوش شیطون کر،خسته شدی و نشستی.هورا

 

 

هر کی از کنارت رد میشد نازت میداد. اون بابا بزرگ مهربونی که پشت سرته اومد جلو دست کشید رو سرت و بهت فوت کردلبخند(منم چون شما بابا بزرگ نداری بی اختیار اشک تو چشمم جمع شدگریه) اما خدا را شکر یه مامان مصی مهربون داری که عاشقته عزیزمبغل.خدا یارو نگهدار همه بابا بزرگها و مامان بزرگها باشه.

 

 

ودر اخر گیر دادی به این اسبه که البته فکر کنم دو رگه بود.اخه پوزش مثل گاو بودخنده. یه پسر کوچولو سوارش بود.اما همش میامد پایین و دوباره سوار میشد. تعجبوقتی اومد پایین مامانش گفت:(خانوم پاهای دخترت نسوزه.صندلیش داغه) خندهتازه فهمیدم طفلی پسره چرا هی میومد پایین. منم زیرت سوییشرت انداختم.

 

 

 

و بلاخره اومدیم خونه و شما رفتی توی حمام رنگ انگشتی بازی و یواش یواش اب بازی و خرابکاری و ... عصبانیمنم  برای بار دوم این پستو مینویسم.اخ که اگه بدونی چه حرصی خوردم همین 1 ساعت پیشعصبانیکلافه. اخه عین همین مطالبو گذاشته بودم و عکسها هم اپلود کرده بودم و کامل کامل شده بود که ناگهان اومدی و میخواستی تایپ کنی که منم از هول اینکه یه دکمه ای بزنی و خرابکاری بشه،بی اختیار دکمه backرا زدم و واااااااااااااااااای. گریه

فدای سرت عشقمقلب،جالب اینجاست که از شدت حرص و ناراحتی قهقهه میزدم و مامان مصی هم این شکلی بودتعجب

 

 

الان 3 ساعت بعده وبعداز صرف ناهار، حتی نذاشتی دهان خوشگل غذاییتو بشورمخنده. اومدم عکس هنرهاتو بذارم برات گلم.دیگه پست جدید نذاشتم،به همین پست اضافه کردم.کلی با هم خوش گذروندیم و هنر نمایی کردیم. برای دیدن باقی عکسها برو ادامه مطلب عزیزم.قلب

 


 

 

 

 

 

 


دستتو برات رنگارنگ کردم و خیلی خوشت اومده و نمیذاری پاکش کنم.

 

 

اثر پای فرشته منماچ.موقعی که پاتو رنگ میزدم قلقلکت اومده بودو ریسه رفته بودی عزیزم.قلب

 

 

اینم اثر دست عروسکمقلب

 

 

ابرو باد

 

 

خونه ای که عروسکم کشیدهتشویق

 

 

خونه ای که مامان کشیدهلبخند

 

 

این هم مامان کشیدم برای دختر نازمبغل

 

 

خورشیدی که عروسکم کشیدهتشویق

 

 

 

این هم رنگهایی که الان هیچی ازشون نموندهخیال باطل

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

محیا کوچولو
4 خرداد 92 20:20
سلام خاله جونی خوبین

چقده این ملیکا گلی بلا و ناقلا شده تو این عکسا






ممنون خاله جونم. محیا جونیو ببوس.

مامان سروش و سروین
4 خرداد 92 21:43
برای ملیکای عزیز و شلوغم با اون فیگوراش که دلم می خواست همین الان بگیرم و محکم فشارش بدم این دخمل نازو. و خسته نباشی به مامان راحله ی پرحوصله و باذوق. همیشه شاد و سلامت باشید.


ممنون خاله جونم.دوستتون دارم. ابجی و داداشیو ببوسید.
مریم مامان پرنیا
5 خرداد 92 1:17
بازم مثل همیشه ملی جونم چه کرده..............و آفرین به مامان صبورش...تازشم هزار ماشالله آدم دلش می خواد قورتت بده........


خاله جون ممنونم که اینقدر به من لطف داری
مامان ملیکا
5 خرداد 92 17:33
الهی خاله قربون این دخمل ملوس و شیطون بشه
راستی مرسی دوست خوبم که حتی وقتی نیستیم هم به یاد من و ملیکا هستی


خدا نکنه خاله مهربون. خواهش میکنم.ملیکای شما هم مثل ملیکای خودمه.دلم براش تنگ میشه. ببوسیدش