یه روز خوب ،سه تا دوست خوب(92/2/29)
برو ادامه مطلب
ناز دختر مامان، زمان زیادی نمونده که از این خونه اساس کشی کنیم.این پنجمین منزلیه که توی این 7 سال زندگی مشترک ساکن شدیم و به لطف خدای مهربون و پاقدم دختر نازم که شما باشی این سری میریم تو خونه خودمون.حدود 1 ماه و نیم دیگه جابجا میشیم. انقدر ذوق و شوق دارم که از حالا بخشی از وسایلمون را جمع کردم. چند روزی هم هست که مشتری میاد خونه را ببینه و ما هم همش میمونیم خونه که زودتر یکی بپسنده و خیالمون راحت شه. امروز دیگه بی تاب بیرون بودی و ساعت 7 زدیم بیرون.تا رسیدیم به زمین بازی،یه گل پسری ناز که 6 ماه از شما بزرگتر بود بهت گفت:(دختر خانوم با من دوست میشی؟) شما هم که همش تو پارک دنبال دوست میگردی فوری جواب مثبت دادی و... اسمش امیر علی بود و مامان بزرگش اورده بودش پارک. میگفت:(مامان امیرعلی 15 روزه زایمان کرده و برا امیرعلی یه ابجی ناز اورده که چون زود به دنیا اومده توی دستگاهه .(خدا نگهدارش باشه) دلم واسه امیرعلی جان سوخت،اخه هنوز کوچیک بود و به مامانش نیاز داشت. کلی باهاش بازی کردی و باهم حرف زدید و...اون که رفت یه دخملی ناز اومد و دوباره پیشنهاد دوستی بهت داد(اسمش یاس بود و 1 سال از شما بزرگتر بود) و کلی هم با اون صفا کردی و در همین حین یه دخمل ناز دیگه اومد(اسمش عسل بود و اون هم 1 سال ازت بزرگتر بود) و شدید 3 تا دوست خوب.البته یه درگیری کوچولو سر عروسک عسل پیش اومد که شکر خدا خودتون با هم کنار اومدید.صدای قهقهه های قشنگتون فضای اونجارو زیبا و دلنشین کرده بود.سوییشرت شما و یاس،مثل هم بود و همه فکر میکردن دوقلویید. حسابی داشتید صفا میکردید که یهو رگبار شد و همه دویدیم زیر سر سره.همه منتظر بودن که تا بارون بند اومد برن سوار ماشینهاشون بشن و برن.بارون که قطع شد یاسی و عسل چون 4 سال و نیمه بودن خیلی منطقی باهات بای بای کردن و دست مامانهاشونو گرفتن که برن.امممممممما گل دختر مامانی چون هنوز کوچولویی و منطقت خیلی شکل نگرفته زدی زیر گریه و جیغ و دادو بیداد که:(دوستم نرو.بمون پیشم.اخه دوستت دارم. میخوام دستتو بگیرم و...)اون طفلیها هم هی برمیگشتن سمتت و دوباره مامانهاشون مجبور بودن صداشون کنن. خلاصه که یه لحظه دیدم تخته گاز داری میدوی سمت خیابون که بری تو ماشین عسل اینها. مامانی هم عین سوپرمن دویدم سمتت. اونها رفتن و حالا مگه ما میتونستیم حریفت بشیم.ماشاالله وقتی بیوفتی به لجبازی رستم هم پیشت کم میاره. با یه مکافاتی اوردیمت تو ماشین. انقدر گریه کردی تا رسیدیم دم در خونه. حالا مگه پیاده میشدی. اخرسر بابایی گفت:(شما برید تو خونه تا من با دخترم حرف بزنم) یه چیز عجیب حرف باباییتو گوش میکنی . طبق معمول هم بعداز 1 ربع خوشحال و خندون با بابا جون اومدی تو.حیف که امروز دوربین نبرده بودم.روز خوبی بود.دختر قشنگم،دوستت داریم تا بینهایت