عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

یه روز خوب ،سه تا دوست خوب(92/2/29)

1392/2/31 18:27
نویسنده : مامان راحله
252 بازدید
اشتراک گذاری

                                قلببرو ادامه مطلبقلب

ناز دختر مامان، زمان زیادی نمونده که از این خونه اساس کشی کنیملبخند.این پنجمین منزلیه که توی این 7 سال زندگی مشترک ساکن شدیم و به لطف خدای مهربون و پاقدم دختر نازم که شما باشی این سری میریم تو خونه خودمونتشویق.حدود 1 ماه و نیم دیگه جابجا میشیم. انقدر ذوق و شوق دارم که از حالا بخشی از وسایلمون را جمع کردمنیشخند. چند روزی هم هست که مشتری میاد خونه را ببینه و ما هم همش میمونیم خونه که زودتر یکی بپسنده و خیالمون راحت شه. امروز دیگه بی تاب بیرون بودی و ساعت 7 زدیم بیرون.تا رسیدیم به زمین بازی،یه گل پسری ناز که 6 ماه از شما بزرگتر بود بهت گفت:(دختر خانوم با من دوست میشی؟) شما هم که همش تو پارک دنبال دوست میگردی فوری جواب مثبت دادی و...قلبقلب اسمش امیر علی بود و مامان بزرگش اورده بودش پارک. میگفت:(مامان امیرعلی 15 روزه زایمان کرده و برا امیرعلی یه ابجی ناز اورده که چون زود به دنیا اومده توی دستگاههناراحت  .(خدا نگهدارش باشه) دلم واسه امیرعلی جان سوخت،اخه هنوز کوچیک بود و به مامانش نیاز داشت. کلی باهاش بازی کردی و باهم حرف زدید و...اون که رفت یه دخملی ناز اومد و دوباره پیشنهاد دوستی بهت داد(اسمش یاس بود و 1 سال از شما بزرگتر بود) و کلی هم با اون صفا کردی و در همین حین یه دخمل ناز دیگه اومد(اسمش عسل بود و اون هم 1 سال ازت بزرگتر بود) و شدید 3 تا دوست خوبتشویق.البته یه درگیری کوچولو سر عروسک عسل پیش اومد که شکر خدا خودتون با هم کنار اومدید.صدای قهقهه های قشنگتون فضای اونجارو زیبا و دلنشین کرده بودماچ.سوییشرت شما و یاس،مثل هم بود و همه فکر میکردن دوقلوییدخنده. حسابی داشتید صفا میکردید که یهو رگبار شد و همه دویدیم زیر سر سره.همه منتظر بودن که تا بارون بند اومد برن سوار ماشینهاشون بشن و برن.بارون که قطع شد یاسی و عسل چون 4 سال و نیمه بودن خیلی منطقی باهات بای بای کردن بامن حرف نزنو دست مامانهاشونو گرفتن که برن.امممممممما گل دختر مامانیاوه چون هنوز کوچولویی و منطقت خیلی شکل نگرفته زدی زیر گریه و جیغ و دادو بیداد که:(دوستم نرو.بمون پیشم.اخه دوستت دارم. میخوام دستتو بگیرم و...)اون طفلیها هم هی برمیگشتن سمتت و دوباره مامانهاشون مجبور بودن صداشون کنن. خلاصه که یه لحظه دیدم تخته گاز داری میدوی سمت خیابون که بری تو ماشین عسل اینهااسترس. مامانی هم عین سوپرمن دویدم سمتتکلافه. اونها رفتن و حالا مگه ما میتونستیم حریفت بشیم.ماشاالله وقتی بیوفتی به لجبازی رستم هم پیشت کم میارهمتفکر. با یه مکافاتی اوردیمت تو ماشین. انقدر گریه کردی تا رسیدیم دم در خونه. حالا مگه پیاده میشدی. اخرسر بابایی گفت:(شما برید تو خونه تا من با دخترم حرف بزنم) یه چیز عجیب حرف باباییتو گوش میکنی . طبق معمول هم بعداز 1 ربع خوشحال و خندون با بابا جون اومدی توتشویق.حیف که امروز دوربین نبرده بودم.روز خوبی بود.قلبدختر قشنگم،دوستت داریم تا بینهایتقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان یاسین
30 اردیبهشت 92 8:47
سلام به مامان ملیکا جون از این همه به فکر ملیکا جون هستین واین همه غذای خوشمزه درست میکنید ممنون در ضمن نظر خصوصی من رو خوندید یا نه جواب سوالتون رو دادم


سلام خانومی.نه.خصوصی نداشتممیشه لطفا دوباره بذارید برام.ممنون میشم دوست خوبم.
پرهام ومامانش
30 اردیبهشت 92 22:24



مریم مامان پرنیا
30 اردیبهشت 92 23:16
چه ملیکا جونم اجتماعیه و زود ارتباط برقرار می کنه آفرین خاله جون....
واما بابایی ....چه خوب قلقه دخمل نازشو بلده ای ولله........
اینم یه عالمه ماچ واسه ی ملی جون و مامان مهربونش


ممنون نازنینم.
مامان تسنيم سادات
30 اردیبهشت 92 23:21
عززززززيزم مباركه ....
خدا رو شكر كه خونه خودتون مى ريد
به اميد خدا


ممنون دوست عزیزو مهربونم.
مامان فاطمه و ترنم کوچولو
31 اردیبهشت 92 3:12
عزیزم خیلی خوشحالم که میرید خونه ی خودتون ان شاالله به سلامتی و خوشی
ملیکا جونو ببوس


ممنون دوست جونم. شما هم ترنم جیگرطلارو ببوسید