یه روز خوب دیگه.(خدایا شکرت)
عکسها و توضیحات در ادامه مطلب
اول داستان امروز صبح را برات بگم عشقم.امروز دوست جدیدت رایحه زنگ زد باهات حرف بزنه. کلی قربون همدیگه رفتید و وقتی تماس قطع شد گفتی:(مامان بگو عصری بیاد پارک). زنگیدم و مامانش گفت سرما خورده میترسم ملیکا جان بگیره. قطع که کردم گفتی:(مامان میاد؟) گفتم:(نه عزیزم،مامانش گفت مریضه) گفتی:(چیش شده؟) منم از اونجایی که شما بعد از یه یبوست که داشتی از ترست همش پی پیتو نگه میداری و همین نگه داشتن باعث میشه دوباره یبوست بشی الکی گفتم:(پی پی نکرده بوده،پی پیش سفت شده و دلش درد گرفته)همین دروغ کار داد دستم و گیر دادی:(شمارشو بگیر تا خودش بهم بگه پی پیش سفت شده) حالا چی کار کنم خدااااااا. یهو مامان مصی اشاره کرد که:(من میرم با موبایل شماره خونه را میگیرم و تو به جای رایحه باهاش حرف بزن) خلاصه زنگیدومنم استاد تغییر صدا . این متن مکالمه ما:
مامان(مثلا دوستت رایحه):سلام ملیکا جونم.
ملیکا:سلام دوست خوبم.
مامان:عزیزم خیلی دوستت دارم.
ملیکا:منم همینطور.
مامان:ملیکا جان من امروز مریضم.نمیتونم بیام پارک.
ملیکا:چرا؟پی پیت سفت شده؟ غذاتو نخوردی؟ پی پیتو زود نکردی؟
مامان:نه.قول میدم غذامو بخورم.پی پیمو زود بکنم.
ملیکا:افرین دوست خوبم. خداپز(خداحافظ)
وای که مامانی هم مرده بودم از خنده و هم جیگرم کباب شده بود و عذاب وجدان گرفته بودم شدید.اما مجبور بودم عشقم.اخه کولاک کرده بودی سر این قضیه. حالا من موندم دفعه دیگه ببینیش بهش نگی:(پی پیتو کردی؟ پی پیت نرم شد؟) الهی من فدای این سادگیه کودکانه ات بشم مادری.
عزیزم،امروز بردمت پارک بازی نبوت. یه کم بازی کردی و گفتی:(مامان.گشنمه. بریم مهستان اسنک بخوریم). تا از پارک بازی اومدیم بیرون چشمهای خوشگلت افتاد به وسایل ورزشی مکانیکی. دویدی سمتشون و منم دنبالت د بدوووووو. اینجور موقعها هر چی داد میزنم،ملیکاااااا صبر کن انگار نه انگار. از نفس افتادم به خدا امروز.همه وسایل رو سوار میشدی و ماشاالله قشنگ مثل بزرگها انجام میدادی. همه میخندیدن. باد شدیدی هم میومد و من و مامان مصی حسابی کلافه شده بودیم.نمیدونستیم مانتو رو بچسبیم یا روسریو. شما هم نمیومدی بریم تو مرکز خرید.بعداز کلی وعده وعید اومدی. رفتیم تو مهستان.مستقیم به سمت اسنک.از کنار کلبه بازی مهستان که میخواستیم رد شیم داستانی داشتیم.مامان مصی اومده بود سمت راستت که اونجارو نبینی و منم بلند بلند برات شعر میخوندم.همه متعجب نگاهمون میکردن. اخه خیلی خسته شده بودیم و بعد از اسنک خورون میخواستیم سریع برگردیم خونه و دیگه وقت واسه کلبه بازی نبود.وقتی وارد اسنک فروشی شدیم صندلیهارو گذاشته بودن روی هم.شما هم فکر کردی این کار بدیه و داد زدی:(کی صندلیهارو اینجوری کرده؟ بچه های بد؟کوشن؟کجان؟) وای که خانومه غش کرده بود از خنده و گفت:(ببخشید خانوم خوشکله.افرین به این اعتماد به نفس. )به منم گفت:(خدا به داد شوهرش برسه. پوستشو میکنه)خلاصه اسنکو زدیم به بدن وشما هم که قربونت برم همه کارو میخوای خودت انجام بدی اسنکتو با اون همه سس گرفتی دستتو خودت خوردی.اومدیم که بیاییم که خانومی که نازگلم باشه د بدو که رفتی و دوباره من و مامان مصی هم د بدو دنبالت.هرچی تو خونه در مورد اینکه نباید بیرون از مامان دور شی گفته بودم از اون گوشت در. خدا خیرش بده اون تیله فروشه رو که تا تیله دیدی ایست کردی. 3 تا تیله خریدمو به هوای بازی با تیله ها گفتی بریم خونه.شکر خدا روز خوبی بود. راستی یادم رفت بگم. تو مهستان هرکی از جلومون رد میشد بستنی دستش بود. به مامان مصی گفتم:(عجیبه.چرا همه امروز هوس بستنی کردن.جریان چیه؟) مامان مصی گفت:(چون همه بستنیها بیضیه و اینها گرده خوششون اومده.) گفتم:(وا. فقط به خاطر شکلش.؟؟؟) خلاصه رفتیم پایین و دیدم مردم هجوم اوردن بستنی فروشی.گفتم:(مامان،حتما مجانیه که اینطوری هجوم اوردن) و دیدیم بله. تبلیغاتیه. 3 تا بستنی هم نوش جان کردیمو اومدیم. دوستت داریم تا بینهایت