عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

یه روز خوب دیگه.(خدایا شکرت)

1392/2/18 23:00
نویسنده : مامان راحله
405 بازدید
اشتراک گذاری

                قلبعکسها و توضیحات در ادامه مطلبقلب

 

       

 

اول داستان امروز صبح را برات بگم عشقم.امروز دوست جدیدت رایحه زنگ زد باهات حرف بزنه. کلی قربون همدیگه رفتیدقلب و وقتی تماس قطع شد گفتی:(مامان بگو عصری بیاد پارک). زنگیدم و مامانش گفت سرما خورده میترسم ملیکا جان بگیره. قطع که کردم گفتی:(مامان میاد؟) گفتم:(نه عزیزم،مامانش گفت مریضه) گفتی:(چیش شده؟) منم از اونجایی که شما بعد از یه یبوست که داشتی از ترست همش پی پیتو نگه میداری و همین نگه داشتن باعث میشه دوباره یبوست بشی الکی گفتم:(پی پی نکرده بوده،پی پیش سفت شده و دلش درد گرفته)نیشخندهمین دروغ کار داد دستم و گیر دادی:(شمارشو بگیر تا خودش بهم بگه پی پیش سفت شده)تعجب حالا چی کار کنم خدااااااااسترس. یهو مامان مصی اشاره کرد که:(من میرم با موبایل شماره خونه را میگیرم و تو به جای رایحه باهاش حرف بزن) خلاصه زنگیدومنم استاد تغییر صدا . این متن مکالمه ما:


مامان(مثلا دوستت رایحه):سلام ملیکا جونم.

ملیکا:سلام دوست خوبم.

مامان:عزیزم خیلی دوستت دارم.

ملیکا:منم همینطور.

مامان:ملیکا جان من امروز مریضم.نمیتونم بیام پارک.


ملیکا:چرا؟پی پیت سفت شده؟ غذاتو نخوردی؟ پی پیتو زود نکردی؟خنده

مامان:نه.قول میدم غذامو بخورم.پی پیمو زود بکنم.

ملیکا:افرین دوست خوبم. خداپز(خداحافظ)

وای که مامانی هم مرده بودم از خندهخنده و هم جیگرم کباب شده بود و عذاب وجدان گرفته بودم شدیدگریه.اما مجبور بودم عشقم.اخه کولاک کرده بودی سر این قضیهنگران. حالا من موندم دفعه دیگه ببینیش بهش نگی:(پی پیتو کردی؟ پی پیت نرم شد؟)نیشخند الهی من فدای این سادگیه کودکانه ات بشم مادریقلبماچ.


 

 

 

 

 

 

عزیزم،امروز بردمت پارک بازی نبوت. یه کم بازی کردی و گفتی:(مامان.گشنمه. بریم مهستان اسنک بخوریم)خوشمزه. تا از پارک بازی اومدیم بیرون چشمهای خوشگلت افتاد به وسایل ورزشی مکانیکی. دویدی سمتشون و منم دنبالت د بدووووووکلافه. اینجور موقعها هر چی داد میزنم،ملیکاااااا صبر کن انگار نه انگارخیال باطل. از نفس افتادم به خدا امروزسبز.همه وسایل رو سوار میشدی و ماشاالله قشنگ مثل بزرگها انجام میدادیتشویق. همه میخندیدنخنده. باد شدیدی هم میومد و من و مامان مصی حسابی کلافه شده بودیم.نمیدونستیم مانتو رو بچسبیم یا روسریونگران. شما هم نمیومدی بریم تو مرکز خرید.بعداز کلی وعده وعید اومدی. رفتیم تو مهستان.مستقیم به سمت اسنک.از کنار کلبه بازی مهستان که میخواستیم رد شیم داستانی داشتیم.مامان مصی اومده بود سمت راستت که اونجارو نبینی و منم بلند بلند برات شعر میخوندم.همه متعجب نگاهمون میکردنتعجب. اخه خیلی خسته شده بودیم و بعد از اسنک خورون میخواستیم سریع برگردیم خونه و دیگه وقت واسه کلبه بازی نبود.وقتی وارد اسنک فروشی شدیم صندلیهارو گذاشته بودن روی هم.شما هم فکر کردی این کار بدیه و داد زدی:(کی صندلیهارو اینجوری کردهعصبانی؟ بچه های بد؟کوشن؟کجان؟) وای که خانومه غش کرده بود از خندهخنده و گفت:(ببخشید خانوم خوشکله.افرین به این اعتماد به نفس. )به منم گفت:(خدا به داد شوهرش برسه. پوستشو میکنهنیشخند)خلاصه اسنکو زدیم به بدن وشما هم که قربونت برم همه کارو میخوای خودت انجام بدی اسنکتو با اون همه سس گرفتی دستتو خودت خوردی.اومدیم که بیاییم که خانومی که نازگلم باشه د بدو که رفتی و دوباره من و مامان مصی هم د بدو دنبالت.هرچی تو خونه در مورد اینکه نباید بیرون از مامان دور شی گفته بودم از اون گوشت درمتفکر. خدا خیرش بده اون تیله فروشه رو که تا تیله دیدی ایست کردی. 3 تا تیله خریدمو به هوای بازی با تیله ها گفتی بریم خونه.شکر خدا روز خوبی بود. راستی یادم رفت بگم. تو مهستان هرکی از جلومون رد میشد بستنی دستش بود. به مامان مصی گفتم:(عجیبه.چرا همه امروز هوس بستنی کردن.جریان چیه؟) مامان مصی گفت:(چون همه بستنیها بیضیه و اینها گرده خوششون اومده.) گفتم:(وا. فقط به خاطر شکلش.؟؟؟) خلاصه رفتیم پایین و دیدم مردم هجوم اوردن بستنی فروشی.گفتم:(مامان،حتما مجانیه که اینطوری هجوم اوردن) و دیدیم بله. تبلیغاتیه. 3 تا بستنی هم نوش جان کردیمو اومدیم. دوستت داریم تا بینهایتقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان سروش و سروین
19 اردیبهشت 92 0:03
خصوصی عزیزم


ممنونم دوستم.
مهسا مامی آرنیکا
19 اردیبهشت 92 2:04
ای مامان شیطون چقدر باحال ولی چطور صداتو تغییر دادی کلک؟
فدای عروسک خانوم که انقدر با ادب و مهربونه


از کوچیکی استاد تغییر صدا بودم. صدای ناظم مدرسمونو در میاوردم،همه فرار میکردن تو کلاسهاشون. هه هه هه
پرهام ومامانش
19 اردیبهشت 92 13:13



پويا كوچولو
20 اردیبهشت 92 1:12
سلام مليكا جون
سلام خاله جون (مامان مليكاي عزيز )
سلام باباي مهربون مليكا خانم
حالتون خوبه، ضمن آرزوي لحظه هاي خوش براتون ، خيلي از ديدنتون خوشحالم و ممنونم كه بهم سر زدين
دوستتون دارم يه عالمه


سلام.ممنونم از حضور پرمهرتون. پویا جان عزیز خاله است.مگه میشه نیام ببینمش؟ ببوسیدش.
ترنم
22 اردیبهشت 92 2:46
سلام
ملیکا جونم خیلی خوشمل بود عکسات
خاله قربونت برم ان شاالله همش به تفریح


ممنونم از حضور پرمحبتتون. ترنم جانمو ببوسید.
مریم مامان پرنیا
22 اردیبهشت 92 15:11
سلام به ملیکا جون عزیز ومامان گلش
میگم الحق که ملیکا جونم به مامانش رفته هاااا عجب مامان شیطونی .نقشه هاشم حرفه ایی خوشم میاد همیشه جواب میده...


ممنون دوست گلم از حضورپرمهرت. اره.من کلا همیشه شیطون بودم.الان هم بیشتر وقتها مامان شیطونم.واسه همین ملیکا از صبح تا شب دوست داره باهاش بازی کنم.
مامان آنی
23 اردیبهشت 92 15:59
ملیکا جونم مواظب باش چشم نخوری خاله جون
راستی بستنی هم نوش جان


مرسی خاله جون.جای شما خالی.