اتلیه مامان راحله و مامان مصی+ جریان جوجه های بخت برگشته
توضیحات در ادامه مطلب
دختر نازم در حال میوه خوردن(شکر خدا) اخه به زور میوه میخوری.
این هم فیگور خوشگل عشقم.
اینجا دیگه از عکس خسته شدی و میگی:نه،نه. عکس ننداس ازم.
اینجا مامان مصی میخواست یه موز بخوره شما نمیدادی بهش منم بهت گفتم:(ملیکاااااا.اون کفشدوزکه را ببین.تا برگشتی مامان مصی یه دونه موز برداشت. از تکون بشقاب فهمیدی.بشقابو نگاه کردی و گفتی:(مامان مصی موزمو پس بده. من شمرده بودم.3 تاش نیست.
عاشق این نگاههای جدیتم،مادر به فدااااات گلهای پشت سرت هم انگار گل سرته
ملیکای مهربونم در حال نوازش گل.
اینجا هم یه غنچه نشونم دادی و گفتی:(مامان این چه جوری بزرگ میشه؟) منم شروع کردم به توضیح و مامان مصی هم از فرصت استفاده کردو عکسهای خوشگل ازت گرفت.اخه ماشاالله یه جا بند نمیشی که ازت عکس بگیریم.
این هم بعداز توضیحات مامان،با نگاهی متفکر در حال تحلیل توضیحاتم گلم.
دخترک قشنگم،امروز از صبح کلی با هم بازی کردیم.از توپ بازی گرفته تا نقاشی و چیدن پازل و....چون مامانی ساعت 6 وقت دندانپزشکی داشتم به قرار شد مامان مصی ببردت حیاط بازی کنی. وقتی از دکتر اومدم ،در حیاط را که باز کردم دیدم یه فرشته زیبا توی حیاط مشغول بازیه. جالب اینجا بود که ،این لباسی که تنت هست مال تابستون پارسالته و من عاشق این لباس بودم. فکر میکردم تنت نمیره.دیگه هم شبیه اونو پیدا نکردم،بخرم برات. اندازت بود فقط قدش یه 10 cmبرات کوتاه شده بود.(ماشاالله) خیلی ذوق کردم با اون لباس دیدمت. اومدم پیشتون.دیدم اقای همسایه (که البته جای بابای من بود) داره گلهارو اب میده. بهت گفتم:(خوشگل مامان بدو بیا بغلم.) اقاهه با تعجب نگاهم کردو گفت:(شما مامانشییییییییی؟) گفتم بله. گفت:(دخترم،رفتی بالا هم واسه خودت هم واسه دختر نازت اسپند بریز. بعدشم،بابا جون با این لباسها نبری بیرون عروسکتو.چشم میشه خدا نکرده ها) گفتم:(چشم حاجی.حتما. دستتون هم درد نکنه که با دستهای پرمهر شما این حیاط اینقدر زیبا شده.)خدا الهی این مامان بزرگ بابا بزرگهارو حفظ کنه که اینقدر مهربونن.خلاصه مامانی دویدم خونه و دوربین را اوردم و شروع کردم به عکاسی. حدود 50 تا شد و بهترینهاشو برات ریسایز کردم.راستی این کفشهایی که پاته بعداز کلی جستجو برات خریدم.اخه بیشتر کفشهای دخترانه فقط ظاهر داره.راحت نیستن. یاجنسشون ورنی خشکه یا پنجه هاشون باریکه. اینهارو از مهستان برات خریدم. کفی طبیه.پنجه هاش هم پهنه و خیلی راحته.الان هم که اومدیم خونه تا در را باز کردیم کفشهاتو دراوردی و گفتی:(مامان بزار تو کمد خراب نشه.)بعدش هم دویدی تو اشپزخونه ودیدیم داری دنبال یه چیزی میگردی.گفتم چی میخوای مامانی؟گفتی:(اسپند) امان از دست شما نازگل طلا.در پناه خدا باشی گلم .
این عکس قبل از رفتنت به حیاطه که مامان مصی در حال خوردن تخم مرغ پخته ازت گرفته.خیلی تخم مرغ دوست داری و روزی 1 دونه میخوری.البته مدلهای مختلف(عسلی،سفت،خاگینه،املت،با نودل و با قارچ)
جریان این 2 تا جوجه کوچولوی ناز را هم مختصر میگم برات. 3 روز پیش که داشتیم از پارک برمیگشتین خونه یهو چشمت افتاد به جوجه ها. گفتی:(مامان بخر برام) من هم با اینکه تا تهشو خوندم که چه دردسری میشه برامون اما نخواستم شما رو از زیباییهای طبیعت محروم کنم.بنابراین 2 تا خریدم . طفلکیها زیز همدیگه داشتن له میشدن.تو راه کلی از طریقه نگهداریشون اگاهت کردم و اومدیم خونه.طفلکیها همش میومدن زیر پاهات که گرم شن. مامان مصی بهت گفت:(ملیکا نگاه کن،فکر میکنن مامانشونی) شما هم یه قهقهه توپ زدی وگفتی:(من که مامانتون نیستم.خانوم مرغه مامانتونه.) هنوز لباسهامو در نیاورده بودم که دیدم مامان مصی میگه:(وای.نه.ملیکا. خفش کردی) اومدم دیدم از گلوش گرفتی و میخوای بوسش کنی. کلی برات دوباره توضیحات لازمه را دادم و رفتم تو اتاق کارهامو انجام بدم که دیدم صدای شما میاد که داری یکی از جوجه هارو دعوا میکنی و میگی:(ای پرنده بد. چرا رو فرش پی پی کردی. فقط تو قصری باید پی پی کنی) وای که چقدر خندیدیم. بعداز مدتی دیدیم صدات نمیاد. یه سرکی کشیدم دیدم 2 تاشونو گذاشتی تو قصریت و میگی:(پی پی کن دیگه.پی پی کن.)طفلکیهاتا میرفتن تو چرت بیدارشون میکردی.هرچی هم میگفتم:(دخترم.گناه داره.ناراحت میشه.اینطوری اذیت میشه) میگفتی:(خوب اخه دوسشون دارم.دارم نازشون میکنم) یه بار هم اومدم دیدم واااای رفتی روی صندلی از بالا ولشون میدی پایین و در جواب اعتراض من گفتی:(میخوام پرواز یادشون بدم اخه) خلاصه تصمیم گرفتم فردا صبح ببرم پسشون بدم. بماند که شب هم گیر داده بودی جوجه ها پیشت بخوابن. شب هم حسابی اماده ات کردم که اگه صبح نبودن غوغا نکنی.بهت گفتم:(امروز اینهارو خیلی اذیت کردی. مامانشون شب میاد میبرشون).صبح قبل از بیدار شدن شما زدم بیرون. اما اون پسره که جوجه میفروخت نبود. پیش خودم گفتم:(با مشمبا بذارم وسط چمن ها.بلاخره یکی میاد میبره.اما یهو یاد گربه افتادم که نکنه بخورشون. ناگهان به ذهنم رسید بدمش به یه نفری.چشم چرخوندم و یهو یه پسر بچه 6-7 ساله را دیدم که هی به مامانش میگفت:(دوستم داره.منم میخوام) نمیدونم چی میخواست اما مامانش حسابی کلافه بود. به مامانش اروم گفتم:(خانوم 2 تا جوجه دارم.میخواهید؟) گفت:(اخه پول همراهم نیست) گفتم:(عزیزم،این چه حرفیه.پول نمیخوام که...) خوشحال شد و گرفت.شکر خدا پسرش هم اروم شدو کلی خوشحال. برگشتم خونه و دیدم گل دخترم بیدار شدی و تا منو دیدی گفتی:(مامان، میدونی،یه خبری شده.) گفتم:(چی مامانی؟) گفتی:(مامان مرغه دیشب اومده جوجه هارو برده.تازه میخواسته منو نوک بزنه ولی مامان مصی نذاشته) الهی مامان فدای اون سادگی و شیرین زبونیت برم عشقم. این هم جریان جوجه ها که قرار بود مختصر بگم.اما هیچ قسمتشو دلم نیومد حذف کنم و اینجوری شد که اینطوری شد