عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

خاطره (روز زمینی شدن فرشته نازمون)

1392/2/13 23:11
نویسنده : مامان راحله
400 بازدید
اشتراک گذاری

  عشق مامان سلام. می خوام برات از اون روز قشنگی بگم که خداوند مهربون چشممان را به جمال زیبایت روشن کردقلب. (88/8/8)                                         بروادامه مطلب

روز تولد دردانه مان ملیکا طلا که به لطف خدا مصادف بود با تولد امام رضا(ع).شب قبلش مامانی با اینکه خیلی ترسو بودم،اما اون شب اصلا استرس نداشتم که این هم باز لطف خدا بود.صبح ساعت 6 بیدار شدیم تا برای ساعت 7 بیمارستان باشیم. وقتی رسیدیم بیمارستان بارون قشنگی نم نم می بارید.اون روز جمعه بود.دقیقا هم دورانی بود که انفولانزای خوکی شیوع پیدا کرده بودو مارو بدجوری دچار نگرانی کرده بودنگران. جونم برات بگه عزیزم، تا وارد بیمارستان شدیم منو بردن اماده کنند برای عمل.همه چی خیلی به سرعت انجام شد و منو با ویلچیر بردن دم در اتاق عمل.اونجا متخصص بیهوشی کمی باهام در مورد نحوه بیهوشیم صحبت کردو بلاخره مامانیو بردن تو. متاسفانه نتونستم قبل عمل بابایی و مامان مصی رو ببینم. برام خیلی جالب بود که همچنان استرس نداشتم. خانوم دکترم(سوسن کیانی) اومد بالا سرم و گفت:نترس هیچی نیست. منم گفتم:نمی ترسمنیشخند. فقط چیزی که همیشه برام سواله این بود که:قبل از بیهوشی،پرستار گفت:برای اینکه بیهوشی به بچه ات نخوره باید شکمتو با اب سرد بشوریم.اینو گفت و یهو مامانی یخ کردمآخ. وای که چه وحشتناک بود. تا اون روز از هیچکس همچین چیزی نشنیده بودم.بعدشم بلافاصله از طریق ماسک بیهوشی بهم دادن. بدترین قسمتش همینجا بود.مامانی یهو چنان احساس خفگی ناجوری بهم دست داد که در همون حین تو دلم گفتم:یا امام رضا،من که رفتم،دخترمو واسه باباش نگه دارگریه.بعداز 7-8 ثانیه دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه یه صدایی بهم گفت:عزیزم،بیدار شو نی نیت به دنیا اومد. یه دختر خوشگل وسالم و سفید عین برفمژه.نازدخترم،این زیباترین جمله ای بودکه تو عمرم شنیده بودم اول به خاطر سلامتیت و دوم به خاطر اینکه سفید بودی.راستشو بخوای مامانی ازوقتی که فهمیدم نی نی نازمون یه دختر خوشگله،فقط از خدا 2چیز طلب کردم.اول سالم باشی و دوم سفید باشی.وقربون خدا برم که دعای بنده حقیرشو اجابت کرد. خلاصه ،به محض به هوش اومدن سوزش شدیدی زیر دلم احساس کردم و گفتم:توروخدا یه مسکن به من بزنیدو الحق والانصاف که بیمارستان عالی بود.به سرعت یه سوزن رفت تو بازوم و دردم سریعا ساکت شد.بعدمامانو بردن تو ریکاوری.چشمام همه چیزو 3تا3تا میدیدهیپنوتیزم.به مرور زمان شد 2تا وبعد دیدم کاملا درست شدو مامانیو بردن تو بخش. راستی یادم رفت بگم که هنوز کامل به هوش نیومده بودم که چشمم به خانوم دکترم افتاد،البته 3تا خانوم دکترخنده. باصدای بیهال گفتم:خانوم دکتر بچم چند کیلوی؟ چنان خندید و گفت:خیالت راحت وزنش(3/250) قدش(51) ودرجه اپکار(9) همه چی عالیه.اونجا بودکه گفتم:خدایا شکرت.یااما رضا ممنون.دم در ریکاوری مامان مصی با چهره ای نگران اما شاد منتظر من بودنگرانلبخند. بردنم به بخش.بابایی نبود .طفلک برای کارهای حسابداری و خرید لیست پرستارها رفته بود.منتظر بودم تا فرشته نازمو بیارن. به مامان مصی گفتم:چه شکلیه دخترم؟گفت:خوشگل و نازو(سفید) اخه می دونست دعای منو.تو ذوق غرق بودم که در بازشدو گل اومد.ملیکا جونم خوش اومدبغل.خانوم پرستار گفت:بفرمایید مامان جون اینم سوسانو خانوم شماتعجب. وقتی نگاهت کردم ،انگار تمام دنیا مال من بود.اونقدر زیبا بودی که غرق تماشات شدم.خانوم پرستار حق داشت.چشمات انقدر زیبا و کشیده بود درست مثل بانو سوسانو تو سریال جومونگ.درهمین حین بابایی هم با یه سبد گل زیبا رسیدقلب.چشمش که بهت افتاد اشک شوق تو چشمش جمع شد.یه نگاه عاشقانه هم به بنده کردخجالتو...بعد خانوم پرستار شمارو گذاشت رو سینه مامان و سریع شروع کردی به مکیدن و چه حس زیبایی بود...یه کمی که خوردی پرستار گفت کافیشه.بعد گذاشتت تو تخت و رفت.پرستارها تندتند بهم مسکن می زدن و شکرخدا درد نداشتم اما دستم که سرم داشت شدیدا ورم کرده بود. قربونت برم عزیزم که چقدر خانوم بودی. اصلا گریه تو کارت نبود. بهم گفته بودن باید پاهاتو حرکت بدی که خون لخته نشه.مامانیم به حرفشون خوب گوش داده بودم و پاهامو برده بودم بالا و دوچرخه می زدممژه که یهو یه پرستار که داشت از دم در اتاق رد می شد تا این صحنه رو دید داد زدو گفت:خانووووووومتعجب،چی کار می کنی؟بخیه هات پاره میشه.گفتم:اخه خودتون گفتید. گفت:ما گفتیم حرکت بده،نگفتیم که دوچرخه بزنقهقهه.خلاصه فردا صبح هم گفته بودن باید بیای پایین و راه بری.منم بدون کمک کسی وبا تحمل درد فراوان اومدم پایین و به سختی کمرمو صاف کردم و شروع کردم قدم زدن. مامان مصی هم که از اراده من شوک شده بود هاج و واج منو مینگریدتعجب.درهمین حین خانوم دکترمو دیدم که تازه وارد بیمارستان شده و داره میره به سمت دفتر پرستاری که ناگهان چشمش به من افتادو اونم هاج و واج.....اومد تو اتاق و به مامان مصی گفت:مامانش،رفتیدخونه حتما براش اسفند بریزعینک.اینهمه ساله این کاره ام،هیچکسیو تا حالا اینطوری ندیدم.انگارنه انگار که دیروز عمل شده ماشالا.التماس همه می کنیم که یه ذره تکون بخورن اونوقت دختر شما....خلاصه،جونم برات بگه از استرس انفولانزااسترس.هر 1ساعت پرستارها میومدن و می گفتن هرکی نی نیشو دوست داره به فامیلش بگه نیان ملاقات.چون واسه نی نیاتون خطرداره.مامانی از این استرسها داغون شدم اما شکرکه خدای مهربون ازت محافظت کرد خانومم. بلاخره لحظه ای که منتظر بودیم رسیدو مرخص شدم.عزیزدلم،همیشه خانوم بودی و هستی.1چیز عجیب و خیلی خوشایند اینکه تا 1 سالگیت هرگز گریه نکردی.غرغر میکردی اما گریه هرگز.شکرخدا تا2 سالگی سرما نخوردی.پستونک هم نگرفتی. واسه هیچ واکسنی هم گریه نکردی.(ماشاالله)ماه بودی ماه. الانم که دیگه نگو.عشقی. دوست دارم تا بی نهایت.قلبقلبقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مهسا (مامان آینده ی یه دخملی♥)
7 فروردین 92 13:49
وای همشو خوندم چشمام پر از اشک شد(اشک شوق)
خیلی خوبه که اینجوری همشو نوشتین باعث میشه من یکم تجربه پیدا کنم
تو قسمت دوچرخه سواری خیلی خندیدمولی معلومه خیلی خیلی مامان شجاعی هستین
برای ستایش خوشگل و مااااه


خوشحالم که مطالبم مفید بود عزیزم. راستی گلم،اسم دخترم ملیکاس. شما نوشتی ستایش. بوس.
سایه
14 فروردین 92 16:53
احسنت به این مامان خوش قلم که چقدر زیبا مینویسه.همه متنهاتونو خوندم.خیلی جالب بودن.ملیکاااااااااااااااا عاشقتتتتتتتتتتم


ممنون خاله سایه جون.