عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

خدایا شکرت که یه روز دیگه هم به خوشی گذشت

1392/3/3 1:01
نویسنده : مامان راحله
353 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان،امروز 5 شنبه بود.قرار شد عصری با هم بریم پارک بازی نبوت.اما طبق معمول همیشه تاپ و سرسره را ول کردی و رفتی سراغ وسایل ورزشیمتفکر.باد شدیدی هم میومد و ما ترجیح میدادیم بریم توی مهستان. اما مگه رضایت میدادی تا اینکه....

 

 

از این طرف خیابون چشمهای خوشگلت افتاد به یه عروسک تبلیغاتی توییتی و این شکلی شدیخنده

 

 

شکر خدا به هوای اون ،اومدی سمت مهستان.در زمانی که از خیابون رد میشدیم،عروسکه رفته بود یه سمت دیگه.من هم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم.البته نمیذاشتی عکس بگیرم ازت اما چون بهت قول دادم هر طور شده اردکه را برات پیدا کنم قبول کردی و کلی هم فیگورهای جیگرطلایی گرفتیماچ

 

 

 

اندر احوالات عکاسی بودیم که ناگهان چشمهای تیز بینت اقا اردکه را دید و عکس اخرت اینطوری شد.خنده ببین چطوری داری به اردکه نگاه میکنی عسلم.

 

 

به زور سوییشرتتو تنت کردم،دستمال سرت را هم بستم ،چون میدونستم حالا حالاها اون بیرون معطلیمنیشخند.واین اولین عکست که اردکه را دیدی.

 

 

وعمو اردکه صدات کرد که بری پیشش.منم سریع عکستونو گرفتم.

 

 

دیگه حسابی با هم دوست شدید.قلب

 

 

ووروجک مامان،یه حرکت بسیار بامزه اومدی که این اقا اردکه دیگه عاشقت شدقلب. رفتی از پشت چنان دمشو کشیدی که بنده خدا شوک شدتعجبقهقهه.تو این عکس داشتی نقشه عملیاتتو مرور میکردی .حیف که نتونستم به از اون صحنه عکس بگیرم.

 

 

اینجا هم اردک شوکه شده برگشت و شما پا به فرار...قهقهه

 

 

تو مهستان هم مثل همیشه خانه بازی و من و مامان مصی هم سماق خوشمزه میمکیدیمخیال باطل.این هم عکس خانوم خوشگله من با دوست جونیهاش

 

 

 

واما داستان این دختر خانوم گل و مهربونقلب: انقدر این دخمل مهربون بود و انقدر به شما محبت کرد که ازش دل نمیکندی و موقع اومدن داستانی داشتیمکلافه.میگفتی:(دوستم هم با ما بیاد)منم دهنم کف کرد انقدر توضیحات گوناگون دادم تا قانع شی اما زهی خیال باطلمتفکر. این دختر گل هم که اسمش صبا بود انقدر قشنگ و مهربونانه باهات حرف میزد که منم جای گل دخترم بودم نمیتونستم دل بکنم ازشماچ.خلاصه که مامانهای دیگه هم انقدر ازت خوششون اومده بود که هر کدومشون یه جور نازت میدادن و باهات حرف میزدن. اما باز هم ...زهی خیال باطل. تا بلاخره با حرف صبا خانوم گل که بهت گفت:(ملیکا جون،برو خونه بخواب فردا دوباره من میام،تو هم بیا تا با هم بازی کنیم) راضی شدی و اومدیهورا. فردا خدا به داد برسهاسترس.این هم اخرین عکست عزیزم.خدایا عظمتتو شکر که همچین فرشته زیبایی خلق کردی و به ما هدیه کردی.بغل

 

 

چندتا عکس هم تو ادامه مطلب گذاشتمماچ


 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سپیده مامان وانیا
3 خرداد 92 1:11
الهی قربونت برم تو چقدر ماهی دختر


ممنون خاله جونم.
اسماء
3 خرداد 92 8:03
وای این دخملی واقعا خوردنیست...


اسماء
3 خرداد 92 8:04
خصوصی داری


ممنوم.اما مثل اینکه پست رمزدارتو برداشتی؟؟
مامان امیر مهدی (سوده)
3 خرداد 92 9:34
من اگه جای ارکه بودم از خنده مرده بودم!!!!!فدات بشم خاله که انقدر عزیزی


خدا نکنه خاله مهربونم.
مامان منتظر
3 خرداد 92 11:39



مامان تسنيم سادات
3 خرداد 92 19:41

خييييلى بامزه بود مخصوصا كشيدن دم جوجه اردكه ...


مامان فاطمه و ترنم کوچولو
4 خرداد 92 12:07
عزیزم این لباستم خیلی بهت میاد خاله قربونت برم
وقتی خوندم رفتی دمشو کشیدی انقد خندیدم خوشم میاد کلا وروجکی


ممنون خاله جونم.
پرهام ومامانش
6 خرداد 92 0:19