دخترم دیگه بزرگ شده ماشاالله
بروادامه مطلب
عزیز دل مادر،ستاره امیدم،روشنی بخش قلبم:یه وقتایی اونقدر بهت نگاه میکنم و در عشقت غرق میشم که وقتی به خودم میام انگار برای مدتی اصلا تو این عالم نبودم. وقتی میبینم ،ملیکای من،نوزاد دیروزم واسه خودش خانومی شده، نوزادی که همه کارهاشو من میکردم و فقط با چشمهای پاک و معصومش بهم میگفت گشنشه یا جاش خیسه،الان میگه،:(مامان خودم میخوام لباسمو بپوشم،خودم میرم دستشویی تو نیا زشته، خودم مسواک بزنم،خودم پول بدم به اگاهه،خودم املتمو درست میکنم)از شدت شوق اشک میریزم و دستهامو بی اختیار بالا میبرم و میگم:(خداوندا،مبعودم،ای مهربانترینم،ازت ممنونم،به خاطر این نعمت عزیزی که بهمون دادی شکر.)وانقدر غرق بوسه ات میکنم که خسته میشی و میگی:(مامان بسه دیده،اخه چگد(چقدر) بوسم میکنی،بذا کارمو بکنم)اره نازنینم هرچی که بزرگتر میشی دوستیمون عمیق تر میشه.اخه ماشاالله درکت بالاتر میره و مامانی هر روز بیشتراز دیروز دلم میخواد باهات حرف بزنم .باهم بیرون بریم و از حضور در کنارت لذت ببرم. و اما امروز با کار جدیدی که ازت دیدم همه مارو سورپرایز کردی.
یه پک برات خریدم به اسم (شادی کوچولو) که شامل 5 تا کتاب شعر و یه سی دیه.اموزش فصلها،رنگها،میوه ها،شغلها و حیواناته. البته دختر نازگلم تمام اینهارو خیلی وقته که بلدی.اما میدونستم که از دیدنشون لذت میبری و برات خریدم. تو وی سی دی گذاشتی دیدی و خیلی خوشت اومد. ظهر داشتم کارهامو میکردم و شما هم تو اتاق دایی جانت مشغول بازی بودی. بعداز مدتی جهت کنترل نامحسوس یه سرکی به اتاق دایی کشیدم و.....یعنی مامانو سورپرایز که نه شوکه کردی. دختر ناز من برای خودت کامپیوتر داییتو روشن کرده بودی و مشغول چیدن پازل. خدای من،ملیکای 3 سال و نیمه من بدون کمک مامان خودش یاد گرفته بود که چطوری با موس کار کنه. تا حالا حتی تمرین هم نکرده بودی.همیشه مامان ازت میپرسیدم که:(دخترم این قطعه پازلو کجا بذارم(تو بازی کامپیوتری) و شما انگشت میذاشتی رو مانیتور وجاشو نشون میدادی و من انجام میدادم. انقدرهم غرق در کارت بودی که متوجه ورود مامان انگشت به دهانت نشدی. جالبترش برام این بود که من اصلا نمیدونستم که توی اون سی دی بازی هم داره و خودت کشفش کرده بودی. و باز جالبتر اینکه قطعات پازل رو باید با کلیک برمیداشتی و همینطور با کلیک چپ نگهش میداشتی و وقتی تو جای درستش میاوردی،باید کلیک را رها میکردی و ماشاالله خودت این مطلب را فهمیده بودی. وای ملیکا جان،به حدی ذوق کرده بودم که اصلا نمیدونستم چی بهت بگم.و در اخر که پازل را تکمیل کردی تازه متوجه حضور من شدی ودر کمال خونسردی و خیلی با کلاس گفتی:(مامان ببین من خودم دارم تنهایی با خودم بازی میکنم)عروسکم،عاشقتم.انقدر تشویقت کردم و بوسیدمت که نگو.بعدش هم به ترتیب مامان مصی،دایی و بابایی شوک شدن.چون اونها خونه نبودن و بعدا اومدن و شاهکارتو دیدن. این عکسها هم توسط بابای ذوق زده گرفته شده.اول از خوشحالی دوید واست ابمیوه و کیک اورد.میگفت:(دخترم مغزش خسته شده.)خیلی صحنه بامزه ای بود.در حین هنرنمایی یه گاز به کیکت میزدی و یه قورت ابمیوه(نوش جونت نفسم)
این عکس دست خوشگل فرشته کوچولوی ما
این پازلیه که داشتی درست میکردی
اینجا پازل را کامل کردی و از تشویقهای ما هیجانزده شدی و خودت هم داری ما را همراهی میکنی و میگی:(ملیکای قهرمان،ملیکای قهرمان)
واین هم پازل کامل شده توسط زیبای پاییزی من
این هم یه بازی دیگه. این اسمهارو بلدی بخونی ماشاالله و هر شکل را سر جای خودش میزاری.
واینجا 2تاشو گذاشتی و من عکس گرفتم.
این هم بازی 2تاییها که باید شکلهایی که شبیه هم هستند را پشت سرهم بزنی.بازی حافظه است و شما ماشاالله انقدر حرفه ای بودی که واقعا ذوق زده شده بودیم.قشنگ یادت میموند که هر شکل کجا بوده .
این هم عکسهای کامل این مجموعه که اولین محصول وطنی بود که راضی بودم.
این کتابهاشه
این هم سی دیشه.
راستی،اینم یکی دیگه از شاهکارهات. بابایی با لگوهات برات نوشت(ملیکا) و گفت:(بابایی چی نوشتم؟ شما هم خوندی. بعد گفتی بابا حالا من. و نوشتی(اب) خدا را شکر به موقع عکس گرفتم.چون دقیقا 2 ثانیه بعدش با توپ شوتیدی وسطش و خراب شد
نازگلم تا الان این کلمه هارو میتونی بخونی:(اب،مامان،بابا،دایی،مامان مصی،توپ،گل،پا،ملیکا،گوش،جوجه،درخت ، داد(به معنی دادن))و وقتی 3 تا کلمه را کنار هم مینویسم قشنگ جمله را میخونی(بابا اب داد،مامان توپ داد)شکر خدا خودت به یادگیری علاقه داری و میگی مامان دوست دارم همه چیو بخونم.من هم هراز گاهی چند کلمه بهت یاد میدم.اما زیاد هم این کارو دوست ندارم.اخه معتقدم هر چیزی زودتر از سنش اموزش داده بشه چندان خوب نیست.دلم میخواد بیشتر بازی کنی و تا میتونی از این دوران لذت ببری.ولی چون خودت ازم میخوای چاره ای ندارم.
دوستت داریم تا بینهایت