یه روز خوب با دوستهای خوب
بقیه عکسها وتوضیحات درادامه مطلب
تو عکس پایین،2 تا کفشدوزک بینوا تو دستای خوشگلته.
دختر نازم: دیروز 5 شنبه بود.از صبح با مامان مصی در حال برنامه ریزی برای بعدازظهر بودیم که نازگلمو کجا ببریم بازی کنه. در اخر هم به این نتیجه رسیدیم که چون 5 شنبه است و همه پارکها شلوغ ،جز کلافگی چیزی برامون نداره.پس تصمیم گرفتیم بعداز خواب ظهرت،ببریمت تو حیاط بازی کنی.چون دوستم که میشه مامان دوستت بهم سپرده بود،هروقت شمارو بردم حیاط بهش خبر بدم که اونم سحرو بیاره با هم بازی کنید منم یه اس ام اس بهش دادم که okداد و قرار شد حدود 6 بریم حیاط . شما هم قول دادی زودی بخوابی تا ببرمت حیاط. تازه چشمات گرم شده بود که یه اس ام اس اومد برام.یهو بلند شدی و گفتی:مامان.کیه؟مامان سحره؟سحرو برده حیاط؟ دیدم بله. دوست جونم نوشته ما تو حیاطیم.بیایید.خلاصه دیدم خوابیدنت دیگه فایده نداره.بنابراین حاضر شدیم و با مامان مصی رفتیم پایین.من و خاله روح انگیز وقتی دیدیم شکر خدا در صلح و ارامش دارید بازی میکنید،خیالمون راحت شد و نشستیم به صحبت.مامان مصی جان هم دورادور مراقبتون بود. کمی گذشت و ...سر توپ سحر دعواتون شد.مامان مصی هم دوید از تو خونه 3-4 تا از توپهاتو اورد و دعوا فروکش کرد. دوباره گرم گفتگو شدیم که...این بکش،اون بکش. منم یه فکر به ذهنم اومدو گفتم:(بچه ها میخوایید گاو بادیهاتونو بیاریم حیاط بازی کنید.؟) گفتید:(اره.هورا) تا ما بجنبیم مثل فشفشه دویدید تو پله ها. ما چون طبقه اولیم زود گاویو برداشتیم و اومدیم.سحر اینا طبقه سوم هستند. کمی طول کشید.هرچی گفتم بیا حیاط تا سحر بیاد گفتی:(نه،همینجا وا میستم) خلاصه که تا سحر با گوزن نارنجیش از پله ها اومد پایین،گل دختر مامانی که مرغ همسایه براش غازه گفتی:(اونو میخوام) سحر هم نمیداد.الهی مامان بمیرم برات که میگفتی:(سحر بده.لطپا بده. یه ذره بده به من اونو) خلاصه سحر خانوم ووروجک هم فوری همونجا تو پله ها نشست روش که نتونی برش داری. شما هم دم گوزن بیچاره را گرفتی د بکش. ماشاالله زورتم زیاده. اونقدر کشیدی تا دیگه کاملا از زیر سحر دراومده بود. ما مامانها هم گاهی هوای بچه خودمونو داشتیم و به اون یکی التماس میکردیم گاهی هم دلمون به اون یکی میسوخت و به دخملهای خودمون غر میزدیم. اول که شما دم گوزنو میکشیدی سحر زد زیر گریه و وقتی دوباره سحر گرفت ازت شما زدی زیر گریه. وای خدا. هلاک شدیم ما دوتا مامان.خیس عرق شده بودیم.بلاخره نفهمیدیم چی شد که سحر خانوم لطف کردو گوزنو داد بهت. رفتیم حیاط. کمی بازی کردیدو شیرین زبونی که کلی خندیدیم.شما به سحر میگفتی:(ببین سحر،بادی تو چه چشمهای خوشگلی داره. چه خوشرنگه. اما مال من پر بادتره.) یه بارم هی به خودت میپیچیدی گفتم:(دخترم بیا بریم جیش کن دوباره میاییم) نیومدی.تا رفتی سمت سحر،ترسید بخوای گوزنشو بگیری گفت:(ملیتا،برو جیش کن) مامان قربون هر دوتاییتون برم که اینقدر پاک و معصومید. بعداز گاو بازی،یه کم ماسه بازی و کفشدوزک بازی. اخه دختر نازم عاشق کفشدوزکی و همیشه به نیت محبت و غذا دادن طفلکیهارو سقط میکنی. 2 تا گرفتی تو دستت و گفتیم دیگه بریم خونه. اما شما گفتی:(سحرهم بیاد خونه من) بهش میگفتی(بیا خونه من) اونم میگفت(باشه میام) به مامانش گفتم :(بذار بیاد،هروقت اوضاع طوفانی شد زنگ میزنم بیا ببرش) اومدید تو یه کم با هم بازی کردید.سحر قصریتو دید گفت:(این چیه) بهش توضیح دادی.بعدشم اومدی نشستی روش جیشتو کردی و وقتی بلند شدی گفتی:(سحر من بهت اجازه میدم تو قصریم جیش کنی.)اونم مهلت نداد من جیشتو خالی کنم.شلوارشو کشید پایین و نشست)کلی خندیدم. سحر چون یه کم سرما خورده بود دیگه بی حوصله شده بود و یهو گفت:(میخوام برم )و دوید سمت در. مامان فدات بشم که اینقدر دوست داری با هم سن وسالهات بازی کنی. زدی زیر گریه که:(سحر نرو.نرو.نروووو) سحرهم مات ومبهوت نگاه میکرد.انگار باورش نمیشد که اینقدر دوستش داری.زنگ زدم مامانش اومد ببرش. نمیدونی چه کولاکی کرده بودی. مگه اروم میشدی. قلب مامانب برات به درد اومده بود. اخه عشقم،اصلا تحمل گریه هاتو ندارم.انقدر گریه کردی که به هق هق افتاده بودی. مامانی هم از شدت ناراحتی بی حال شده بودم. بغلت کرده بودم و ناز وبوس. بلاخره اروم شدی و بردمت اتاق نوازشت کردم و لا لایی گفتم که بخوابی. نمیدونم ناراحت چی بودی که همش میگفتی:(اشغال بذار دهن سحر تا مریض شه. تند تند مریض شه)منم همش تو دلم میگفتم:(خدا نکنه.خدا نکنه) فکر کنم چون به حرفت گوش نکرد و رفت لج داشتی ازش عشقم. ولی خوب اون طفلی هم مریض بود. حال نداشت .بلاخره خوابت برد.من و مامان مصی هم طبق معمول شروع به تحلیل و بررسی و تبادل نظر در مورد اینگونه مشکلات. هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که صدای دادت اومد:(نه.نه. نرو.بمون پیشم)و گریه. دنیا رو سرم خراب شد. اخه عشقم،عمرم،چقدر از این اتفاق غصه خوردی که اینجوری از خواب پریدی.مامان بمیرم،غصه تو نبینم. دیگه بیدار شدی و هی بغض. اخر زنگ زدم بابایی و مختصر جریانو گفتم. بابایی هم گفت حاضرش کن بیام دنبالتون ببرم یه پیتزای خوشمزه براش بگیرم حواسش از موضوع پرت میشه. بابایی اومد و وقتی صورت خیستو دید خیلی غصه خورد.کلی نازت داد و بردمون برامون پیتزا خرید و کمی دور دور زدیم و اومدیم خونه. شکر خدا گلم حالش خوب شد.بابایی هم با خیال راحت دوباره رفت بیرون. شب که میخواست بیاد زنگ زد حالتو پرسید. گفتم خوبی. گفت:(واسش 2 تا عروسک پولیشی خوشگل خریدم تا ذوق کنه)دست بابایی درد نکنه. خیلی دوست داره.عاشقته نازنینم.وقتی اومد گفتم:(یکیشو نشون نده تا یه موقعی که مثل امروز هنگ کردیم اونو رو کنیم. یه مار بزرگ قرمز،مشکی خوشگل بود و یه میمون جیگر. از اونجا که میدونستم مارهارو خیلی دوست داری گفتم مارو بهش بده. کلی ذوق کردی و هی راه میرفتی و میگفتی:(بابا ، امنون برام مار خریدی) به من هم میگفتی:(تو بهترین مامان دنیایی) خدایا شکرت. به خاطر همه چیز. خدایا همسرم خیلی ماهه.محافظتش کن برامون.خدایا دخترم عشقمونه. مراقبش باش. خدایا مادر و برادری دارم پاک و زلال و مهربان.نگهدارشان باش.امین یا رب العالمین.
اینها هم عکس هدیه های بابا جون به ملیکا نانازم.
ملیکا سوار بر گاو بادی و سحر سوار بر گوزن بادی
دخترنازم منتظر دوست جونش سحر جان.اونم رفته بالا گوزن بادیشو بیاره.
این دمپاییهای خوشگل هم من برات خریدم.