شکرت خدا که 13مون به خوشی و سلامتی در شد.انشاالله برای همه هموطنان عزیزمون همینطور بوده باشه.
بقیه عکسهاو توضیحات در ادامه مطلب.
این قرقره بادبادکه دستت ملوسکم.
اینجا پتوی نگارو کشیدی و مثلا خوابیدی.
ملیکا جان،سینا جان و پانته ا جان
دختر خوشگلم در حال کمک به باباجونش
ایول فیگور
2 تا ملیکاهای ناز که 5 ماه تفاوت سنی دارن.
ملیکا جان و دوست جونش پانته ا جان که 5 ماه کوچکتره.
ملیکا جان و نگار جان که 2 سالشه.
نازدخترم،ملیکا جان،امروز 13 فروردین و به قول معروف 13 به در بود. ازشب قبل با بابایی رفتیم عملیات شناسایی تا یه جای خوب برای فردا پیدا کنیم. بعداز کلی وسواس از جانب بابایی(اینجا شلوغ میشه،اونجا زیادی خلوته،اینجا زمین نا همواره،اونجا خشک و برهوته،اینجا پاتوق جووناس،اونجا.....)یه جای مناسب پذیرفته شدو قرار شد صبح زود بریم زنبیل بذاریم. ناهارهم به سلامتی دخترمون جوجه. شب خوابیدیم تااینکه نصف شب دندونم افتاد به درد.زود یه مفنامیک خوردم.اما دیر اثر کردو بلاخره خوابم برد.هنوز کاملا نخوابیده بودم که دیدم همش وول میخوری و تو خواب حرف می زنی.اومدم پیشت خوابیدم که نازت کنم،متوجه شدم عشقم تب داری.دلم لرزید.زودی برات شربت دیکلوفناک اوردم .1 ربع گذشت اما تبت پایین نیومد. شروع کردم با دستمال نمدار دست وپاتو خنک کردم که شکر خدا تبت اومد پایین.دیگه دم دمهای صبح بود. یکم خوابیدم و بعد نیم ساعت دیدم بابایی داره صدام میکنه:پاشو.دیر میشه ها.اخه نمیدونست که من اصلا نخوابیدم.جریانو براش تعریف کردم و گفتم:خوابم میاد،بعداز ناهار بریم بیرون.قبول کرداما دلم ناراحت شد براش.چون می دونستم دوست داره ناهارو بیرون بخوریم.یا علی گفتم و بلند شدم.با مامان مصی وسایل رو اماده کردیم و حرکت.شکر خدا جامون کسی ننشسته بود.بساتو پهن کردیم و چون یه کم دیر زده بودیم بیرون بابایی و دایی حمیدرفتن سراغ درست کردن جوجه. خدا خدا میکردم که کسی نزدیکمون نشینه که یه وقت دلشون جوجه بخواد.اما شکرخدا خانواده هایی که اطرافمون بودن همشون ناهار جوجه داشتن.چقدرهم خوشمزه بود و چسبید.دست بابایی درد نکنه.البته یه اتفاق بدهم برای عشقم افتادکه خدا رحم کرد.کنار منقل داشتی جوجه هارو نگاه میکردی که یهویی پات گیر کرد به جدول و مستقیم افتادی رو منقل.اما بابایی سریع بلندت کردو شکرخدا نسوختی.فقط یه کم دست وزانوت درد گرفت.ماشالا گریه نکردی.همش هم میگفتی:(هیچیم نشدمامان)بعداز ناهارهم ملیکای مامانی خوشحال وشاد از اینطرف به اون طرف. ماشاالله زود کلی دوست پیدا کردی. اسم یکی پانته ا و یکیشون هم ملیکابود که هردوشون 5 ماه از شما کوچیکتربودن. یه دوستتم سایان خانوم مهربون که فکر کنم اول راهنمایی بودوهمش نازت میکردو لپتو میکشید.یه پسری هم به اسم سینا که 4 سالش بود و تو عکسهایی که گذاشتم همشون هستن.یه خانوم گل دیگه هم به اسم نگارکه 2ساله بود.خداهمشونو حفظ کنه. نازدخترم هم که ماشاالله به خاطر قدوبالای رعنات همه خاله جونات اولش فکر میکردن 5 سالته.وقتی فهمیدن 3سال و 5 ماهته اینطوری میشدنالبته ماشالا هم میگفتن و سوال در مورداینکه:چی میخوره که رشدش خوبه و موهاشو با چی اینقدر لخت کردی و...منم توضیحات در مورد اینکه قدوبالات به بابایی برده و موهات کوچیکتر بودی فربودوالان لخت شده و... .خلاصه... حسابی بادوستات بازی کردی. باباجون هم رفت برات یه هواپیمای بادی خوشگل خرید که با دوستات سرگرم شید که البته بیشتر با سایان مشغول بودی.چون کلا دوست داری با بزرگتراز خودت بازی کنی. مامانی هم با خاله اعظم(مامان نگار) گرم صحبت بودم. شما هم که خسته شده بودی اومدی پیش نگاراینا نشستی و انگار 100ساله میشناسیشون.بیشترهم با ابجی نگار به اسم نگین هم صحبت بودی واونم عاشقت شده بودو همش نازت میداد. بعدشم راحت سرتو گذاشتی رو بالش نگارو پتوشو کشیدی روتو مثلا خوابیدی. حساسیت نگار جون گل کردو جیغ میزدو میگفت:ملیتا،پتوی من.یه درگیری کوچولوهم سر پتو شد که با پادرمیونی ما مامانا ختم به خیر شد. به پتوش وابسته بودوتا دست میزدی جیغ میزد. همینطور که با دوستت مشغول بازی بودی یهو چشمت افتاد به یه بادبادک تو اسمون.عین قرقی ازجاجستی و گفتی:مامان بدو بریم.ملیکا بدو،مامان بدو...رسیدیم و دیدیم بادبادک دست یه اقاپسر مهربونه که تا دید دوست داری قرقره را بگیری دستت، داد بهت.2تا اقای دیگه هم بودن که فکرکنم داداشهاش بودن.انقدر دوستت داشتن که کلی بهت مهربونی کردن و همش به داداش کوچیکه میگفتن:نگیرازش.بذار بازی کنه. یه بارکه قرقره دست پسره بود،باد کم شدوبادبادک داشت میومد پایین. یهو گفتی:بپااااااااااااا.بکش نخووووووووووو.داره میوفتهههه وهمشون ریختن به خنده و لپ کشانی شروع شد. حالا مگه میومدی.مامان معذب شده بودم و هرچی میگفتم:بیا بریم بخرم برات،میگفتی:(همینجا خوبه.پیش دوستام).دست اخر بابایی اومد و با کمک هم راضیت کردیم.تشکر کردیم و یه بای بای خوشگل از طرف ملیکا و دل عموهارو اب کردی و اومدیم سر جامون.راستی یادم رفت بگم.2تا اقا با دوربین بزرگ فیلم برداری اومدن و میخواستن با من و بابایی در مورد جاذبه های گردشگری کشورمون باهامون مصاحبه کنن. اما هیچکدوم امادگی نداشتیم و قبول نکردیم.ساعت حدود 6 بودکه دیگه رمقی برامون نمونده بودوحسابی خسته شده بودیم.با دوست جونیامون خداحافظی کردیمو وسایلو جمع کردیمو سوار ماشین به سمت خونه حرکت کردیم.تو مسیر گفتی:بابا،بادبادک میخوام.بابایی هم رفت دم یه کیوسک و یه خوشگلشو برات خریداما همین که چشمت به توپهای رنگارنگ افتاد گفتی:توپ میخوام.بابایی هم رفت و برات توپ هم خرید.تا اورد گفتی:این نه.یکی دیگه. ماهم که دیدیم دخترک نازم توانتخاب گیرکرده بااینکه دوباره یه کم تب کرده بودی و عرق هم داشتی،به ناچار پیاده ات کردیم تا بیای خودت انتخاب کنی. حالا اومده بودی و نمیتونستی انتخاب کنی.دست اخر با کمک مامان یه خوشگلشو پسندیدی. بعدشم یه چرخ کوچولو با ماشین زدیم و اومدبم خونه. شربت تب بر بهت دادم و شکرخدا تبت پایین اومدو لا لا کردی و مامانی هم با اینکه شدیدا خسته بودم اما از فرصت استفاده کردم و وبلاگتو اپ کردم تا عکسهای قشنگت وخاطره این روز زیبارو برات ثبت کنم.فردا هم میبرمت دکتر.امروز که دکترت نیست. انشاالله که تا فردا خوب شی عشقم. بارالها اگر اینهمه نعمتهایت نبود ،اینقدر امروز شاد نبودیم.تورا سپاس به خاطر:دخترنازنینم،همسر مهربانم،مادرفداکارم و برادر عزیزو دوستداشتنی ام.توراسپاس به خاطر طبیعت زیبایی که برای اسایشمان افریدی و سپاس به خاطر همه چیز و همه هستی و.... ملیکا جان دوستت داریم تا بینهایت.