عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

شکرت خدا که 13مون به خوشی و سلامتی در شد.انشاالله برای همه هموطنان عزیزمون همینطور بوده باشه.

1392/1/31 2:36
نویسنده : مامان راحله
519 بازدید
اشتراک گذاری

           بقیه عکسهاو توضیحات در ادامه مطلب.

 

               این قرقره بادبادکه دستت ملوسکم.ماچماچماچ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 اینجا پتوی نگارو کشیدی و مثلا خوابیدی.

 

 

 

 

ملیکا جان،سینا جان و پانته ا جان

 

 

 

دختر خوشگلم در حال کمک به باباجونش

 

 

ایول فیگور

 

 

 

2 تا ملیکاهای ناز که 5 ماه تفاوت سنی دارن.

 

 

ملیکا جان و دوست جونش پانته ا جان که 5 ماه کوچکتره.

 

 

 

ملیکا جان و نگار جان که 2 سالشه.

 

 

 

 

نازدخترم،ملیکا جان،امروز 13 فروردین و به قول معروف 13 به در بود. ازشب قبل با بابایی رفتیم عملیات شناسایی تا یه جای خوب برای فردا پیدا کنیمعینک. بعداز کلی وسواس از جانب بابایی(اینجا شلوغ میشه،اونجا زیادی خلوته،اینجا زمین نا همواره،اونجا خشک و برهوته،اینجا پاتوق جووناس،اونجا.....)یه جای مناسب پذیرفته شدو قرار شد صبح زود بریم زنبیل بذاریمنیشخند. ناهارهم به سلامتی دخترمون جوجهخوشمزه. شب خوابیدیم تااینکه نصف شب دندونم افتاد به دردناراحت.زود یه مفنامیک خوردم.اما دیر اثر کردو بلاخره خوابم برد.هنوز کاملا نخوابیده بودم که دیدم همش وول میخوری و تو خواب حرف می زنی.اومدم پیشت خوابیدم که نازت کنم،متوجه شدم عشقم تب داریگریه.دلم لرزید.زودی برات شربت دیکلوفناک اوردم .1 ربع گذشت اما تبت پایین نیومدناراحت. شروع کردم با دستمال نمدار دست وپاتو خنک کردم که شکر خدا تبت اومد پایین.دیگه دم دمهای صبح بود. یکم خوابیدم و بعد نیم ساعت دیدم بابایی داره صدام میکنه:پاشو.دیر میشه ها.اخه نمیدونست که من اصلا نخوابیدم.جریانو براش تعریف کردم و گفتم:خوابم میاد،بعداز ناهار بریم بیرون.قبول کرداما دلم ناراحت شد براش.چون می دونستم دوست داره ناهارو بیرون بخوریم.یا علی گفتم و بلند شدملبخند.با مامان مصی وسایل رو اماده کردیم و حرکت.شکر خدا جامون کسی ننشسته بود.بساتو پهن کردیم و چون یه کم دیر زده بودیم بیرون بابایی و دایی حمیدرفتن سراغ درست کردن جوجه. خدا خدا میکردم که کسی نزدیکمون نشینه که یه وقت دلشون جوجه بخواد.اما شکرخدا خانواده هایی که اطرافمون بودن همشون ناهار جوجه داشتن.چقدرهم خوشمزه بود و چسبید.دست بابایی درد نکنه.البته یه اتفاق بدهم برای عشقم افتادکه خدا رحم کرد.کنار منقل داشتی جوجه هارو نگاه میکردی که یهویی پات گیر کرد به جدول و مستقیم افتادی رو منقلگریه.اما بابایی سریع بلندت کردتشویقو شکرخدا نسوختی.فقط یه کم دست وزانوت درد گرفت.ماشالا گریه نکردی.همش هم میگفتی:(هیچیم نشدمامان)ماچبعداز ناهارهم ملیکای مامانی  خوشحال وشاد از اینطرف به اون طرف. ماشاالله زود کلی دوست پیدا کردیتشویق. اسم یکی پانته ا و یکیشون هم ملیکابود که هردوشون 5 ماه از شما کوچیکتربودن. یه دوستتم سایان خانوم مهربون که فکر کنم اول راهنمایی بودوهمش نازت میکردو لپتو میکشید.یه پسری هم به اسم سینا که 4 سالش بود و تو عکسهایی که گذاشتم همشون هستن.یه خانوم گل دیگه هم به اسم نگارکه 2ساله بود.خداهمشونو حفظ کنه. نازدخترم هم که ماشاالله به خاطر قدوبالای رعنات همه خاله جونات اولش فکر میکردن 5 سالته.وقتی فهمیدن 3سال و 5 ماهته اینطوری میشدنتعجبالبته ماشالا هم میگفتن و سوال در مورداینکه:چی میخوره که رشدش خوبه و موهاشو با چی اینقدر لخت کردی و...خندهمنم توضیحات در مورد اینکه قدوبالات به بابایی برده و موهات کوچیکتر بودی فربودوالان لخت شده و... چشمک.خلاصه... حسابی بادوستات بازی کردی. باباجون هم رفت برات یه هواپیمای بادی خوشگل خرید که با دوستات سرگرم شید که البته بیشتر با سایان مشغول بودی.چون کلا دوست داری با بزرگتراز خودت بازی کنی. مامانی هم با خاله اعظم(مامان نگار) گرم صحبت بودم. شما هم که خسته شده بودی اومدی پیش نگاراینا نشستی و انگار 100ساله میشناسیشون.بیشترهم با ابجی نگار به اسم نگین هم صحبت بودی واونم عاشقت شده بودو همش نازت میداد. بعدشم راحت سرتو گذاشتی رو بالش نگارو پتوشو کشیدی روتو مثلا خوابیدیخنده. حساسیت نگار جون گل کردو جیغ میزدو میگفت:ملیتا،پتوی منعصبانی.یه درگیری کوچولوهم سر پتو  شد که با پادرمیونی ما مامانا ختم به خیر شد. به پتوش وابسته بودوتا دست میزدی جیغ میزدخنده. همینطور که با دوستت مشغول بازی بودی یهو چشمت افتاد به یه بادبادک تو اسمون.عین قرقی ازجاجستی و گفتی:مامان بدو بریم.تعجبملیکا بدو،مامان بدو...رسیدیم و دیدیم بادبادک دست یه اقاپسر مهربونه که تا دید دوست داری قرقره را بگیری دستت، داد بهت.2تا اقای دیگه هم بودن که فکرکنم داداشهاش بودن.انقدر دوستت داشتن که کلی بهت مهربونی کردن و همش به داداش کوچیکه میگفتن:نگیرازشعصبانی.بذار بازی کنه. یه بارکه قرقره دست پسره بود،باد کم شدوبادبادک داشت میومد پایین. یهو گفتی:بپااااااااااااا.بکش نخووووووووووو.داره میوفتهههه تعجبوهمشون ریختن به خنده و لپ کشانی شروع شدخنده. حالا مگه میومدی.مامان معذب شده بودم و هرچی میگفتم:بیا بریم بخرم برات،میگفتی:(همینجا خوبه.پیش دوستام).دست اخر بابایی اومد و با کمک هم راضیت کردیم.تشکر کردیم و یه بای بای خوشگل از طرف ملیکا و دل عموهارو اب کردی و اومدیم سر جامون.راستی یادم رفت بگم.2تا اقا با دوربین بزرگ فیلم برداری اومدن و میخواستن با من و بابایی در مورد جاذبه های گردشگری کشورمون باهامون مصاحبه کننعینک. اما هیچکدوم امادگی نداشتیم و قبول نکردیم.ساعت حدود 6 بودکه دیگه رمقی برامون نمونده بودوحسابی خسته شده بودیمخمیازه.با دوست جونیامون خداحافظی کردیمو وسایلو جمع کردیمو سوار ماشین به سمت خونه حرکت کردیم.تو مسیر گفتی:بابا،بادبادک میخوام.بابایی هم رفت دم یه کیوسک و یه خوشگلشو برات خریداما همین که چشمت به توپهای رنگارنگ افتاد گفتی:توپ میخوام.بابایی هم رفت و برات توپ هم خرید.تا اورد گفتی:این نه.یکی دیگه. ماهم که دیدیم دخترک نازم توانتخاب گیرکرده بااینکه دوباره یه کم تب کرده بودی و عرق هم داشتی،به ناچار پیاده ات کردیم تا بیای خودت انتخاب کنی. حالا اومده بودی و نمیتونستی انتخاب کنی.دست اخر با کمک مامان یه خوشگلشو پسندیدی. بعدشم یه چرخ کوچولو با ماشین زدیم و اومدبم خونه. شربت تب بر بهت دادم و شکرخدا تبت پایین اومدو لا لا کردی و مامانی هم با اینکه شدیدا خسته بودم اما از فرصت استفاده کردم و وبلاگتو اپ کردم تا عکسهای قشنگت وخاطره این روز زیبارو برات ثبت کنم.فردا هم میبرمت دکتر.امروز که دکترت نیست. انشاالله که تا فردا خوب شی عشقم.قلب بارالها اگر اینهمه نعمتهایت نبود ،اینقدر امروز شاد نبودیم.تورا سپاس به خاطر:دخترنازنینم،همسر مهربانم،مادرفداکارم و برادر عزیزو دوستداشتنی ام.توراسپاس به خاطر طبیعت زیبایی که برای اسایشمان افریدی و سپاس به خاطر همه چیز و همه هستی و....قلب     ملیکا جان دوستت داریم تا بینهایت.ماچ


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان کیان کوچولو
14 فروردین 92 2:51
به به.چه عکسهایی.ماشاالله این دخترمون چقدرنازه.بایدم همه دوست داشته باشن.منم دلم میخواست الانه پیشم بودی و یه ماچ ابدارازاون صورت خوشگل و دوستداشتنیت میکردم.همیشه به گردش دختر ناز


ممنون.بهترینهارو براتون ارزو میکنم.
سپیده مامی یه تودلی
14 فروردین 92 2:53
ماشالا عکسهات یکی از یکی زیباتر. اسپند بریز براش مامیبا تبادل لینک موافقید؟


ممنون.بله.حتما.لطف کنیدادرستونو بذارید تا لینکتون کنم.
مامان عاطفه
14 فروردین 92 12:19
سلام مامان راحله.
مرسی از حضورت منم با افتخار لینکتون کردم
انشالله دخملی شما هم زیر سایه مامان بابا هر روز بزرگ و خانوم تر بشه.
عکسای خوشگل خانومو دیدم خیلی باحال بود


ممنونم از حضورگرمتون.
مامان ارنیکا
14 فروردین 92 12:50
وای عزیزم.عکسهات دلمونو برد.ماشاالله به خوشگل خانوم. ادامه مطلبم خوندم.خیلی قشنگ بود. درپناه خدا باشی عزیزم.


ممنونم از حضور گرمتون
مامان ارشام
14 فروردین 92 12:55
هزار الله و اکبر.باورم نمیشه 3 سال ونیمشه.ماشاالله.اسپندبریزیدبراش.چه تیپی هم دارهواجب شد خودم برم اسپند بریزم.


ممنونم خاله جونی.لطف کردید اومدید.
سوگند
14 فروردین 92 13:00
چقدر زیباست دخترتون و چقدر زیبا مینویسید خاطراتشو.درپناه خدا باشی گلم.


ممنون از حضور پرمهرتون.
مامان اتنا
15 فروردین 92 14:37
سلام عزیزم عیدتون مبارک وارزوی سبزی وشادمانی براتون دارم .چه خوب خدارو شکر 13 به خوبی گذشته .راستی راحله جون شما کرجید ماهم خونمون کرجه هااینجا هم پیشه دانشگاه هنره فضای سبزه نزدیک مهستان خیلی عکساتون قشنگ افتاده .ماشالله به این دخملیتون .الان حالش چطوره؟ایشالله بهتر شده باشه .یه عالمه بوس بهاری تقدیمتون


سلام.ممنون از حضورتون.واجب شد یه سردیگه بیام پیش اتنا گلم.
اما ادرس وبتونو ندارم.لطفا بذاریدبرام.

مهسا (مامان آینده ی یه دخملی♥)
15 فروردین 92 14:45
ماشالله به این خوشگل خانوم
حسابی آتیش سوزونده بین بچه ها و معلومه جاتون خوبه و کلی خوش گذشته
همیشه به گردش و شادی گلم


خاله مهساجون ممنونم.بی صبرانه منتظر دیدن روی ماه نی نی خوشگلت هستیم.
سمانه(عاشقانه مادرانه)
17 فروردین 92 20:02
ماشالله دختر خشگلی داری عزیزم.چشم بد دور باشه ازش ایشالله.همیشه سالم و خندان باشید


ممنون خاله جون.لطف کردید پیشمون اومدید.
سایه
18 فروردین 92 1:08
سلام عزیزم.بازم منم،خاله سایه..من22 سالمه و عاشق ملیکا جان شدم.تا اون حدی که براش یه لقب انتخاب کردم.(ملیکا،زیبای پاییزی من)الهی خاله سایه فدات.همیشه سلامت باشی زیبای پاییزی من.


مرسی خاله مهربونم. خدا نکنه خاله جونم.چه قدر قشنگ.دوست دارم.بازهم ممنون.


مریم (مامان آندیا)
20 فروردین 92 22:44
سلام خانومی...مرسی که بهمون سر زدید....امیدوارم سال 92 پر از شادی و برکت واسه خودت و خانواده ات باشه ....مخصوصا دخمل نازت....1000 تا بوس...


ممنون از حضورپرمهرتون.اندیا جانو ببوسید