92/1/9 پیکنیک و فرشته زیبای ما(ماشاالله)
توضیحات در ادامه مطلب
عزیزکم،امروز جمعه بود.صبح ساعت 8 وقتی شما در خواب ناز بودی،من و بابایی زدیم بیرون.اول رفتیم صبحانه حلیم خوردیم و بعد رفتیم باغ فاتح پیاده روی. وای ،هوا محشر بود. 2ساعتی چرخیدیم که بابایی یهو پیشنهاد داد بیاییم خونه اسکیت هامو بردارم و بریم باغ بازی کنم. اومدیم دیدیم جیگرم داره با دایی بازی می کنه.هرچی گفتیم :ملیکا بیا بریم پارک،سرسره،تاپ...گفتی:می خوام با دایی بازی کنم.در نهایت بدون گلم اسکیتهامو برداشتیم و رفتیم. وای که چه حالی کردم. بابایی تو پارک یه جا نشست و مامانی هم به یاد دوران مجردی شروع کردم به پا زدن. 1 ساعتی بازی کردم. داشتم بازی می کردم که یه خانومه گفت:ماشاالله،افرین دخترم.تا میتونی از این سنینت استفاده کن که ازدواج کنی و نینی دار شی دیگه دربست خونه نشین میشی. ووقتی فهمید مامانی ازدواج کردم این شکلی شدو وقتی فهمید یه نازدختر دارم هم این شکلی. بهم گفت:رفتی خونه تو منقل رو پرکن اسفند و اتیش کن چشم نخوری. یه وقت فکر نکنی مامانیو غرور ورداشته ها.نه. فقط نوشتم که انشاالله وقتی بزرگ شدی و مطالبو خوندی و مامانیم پا به سن گذاشته بودم بدونی که چه مامان باحالی داری.خلاصه در همین حین بود که به سرمون زد بیاییم دنبال شما ودایی ومامان مصی تا ناهاروبرداریم بیاییم تو باغ بخوریم.قسمت باحالش اینجاست.مامانی بااسکیت پشت ماشین باباییو گرفتم و حرکککککککککت. صدای موزیک بالا و هوا توپ و بعداز مدتها حال وهوای مجردیهام ...خیلی کیف کردم.نزدیکیهای پل اشاره کردم به بابا که:بزن بغل.دیدم انگار نشنید.بلندتر داد زدم:نگهداااااااااااار.اما نخیر.بابایی شیطنتش گل کرده بود و میون انبوه ماشینها رفت بالای پل.اسفالتهای خیابونهای ما هم که ....و دندونهای مامانی تندتند میخورد به هم. خلاصه شانس اوردم رسیدیم به چراغ قرمز،والا بابایی همچنان قصد ادامه دادن داشت. پریدم تو ماشینو یه ذره باباجونتو نوازش دادم. بلاخره رسیدیم خونه. بابایی اومد بالا و بعداز 5 دقیقه با یه فرشته خوشگل اومد. اخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود. بوسه بارونت کردم. دایی و مامان مصی هم اومدن و پیش به سوی باغ. الهی فدات بشم که عاشق طبیعتی.مدتها با خاک وبرگ و درخت مشغول بودی. بعد ناهار با دایی بردیمت تو چمن برا عکس.اما مگه می ذاشتی. بعد پست عوض شدو دایی رفت استراحت و مامان مصی جان اومد و بردیمت زمین بازی.چندتا پسر ناهنجار با توپ فوتبال مزاحم بچه های کوچیک بودن و نمیشد راحت بازی کنید.شما هم که دایم تذکر می دادی:اینجا نههههههههه.اونجا بازی کنید دوستم.افرین....اما کو گوش شنوا. از والدینشون هم که اثری نبود. راضیت کردیم به هوای خرید کتاب بریم.تا وارد مغازه شدیم مستقیم رفتی سراغ یه زنبور زرد که اونو بخریم.مامانی دوست داشتم یه چیز خوشگل تر برات بگیرم اما شما شیفته زنبوری شده بودی که دایی حمید مهربونت زحمت کشیدو برات اونو هدیه خرید.دستش درد نکنه. با زنبوری برگشتیم و تو مسیر برگشت طبق معمول همه نازت میدادن و قربون صدقه.اومدیم پیش بابایی و کلی براش شیرین زبونی کردی و باباییم ابلمبوت کرد بس که فشارت داد. بعدشم باهم رفتید بازی که یهو شنیدم بابایی میگه:مامانش دوربینو بیار می خوام عکسشو بگیرم که برگشتم و با یه صحنه وحشتناک روبرو شدم.بابایی گذاشته بودت رو درخت و رفته بود کنار و میخندید. دست و پام یخ کردوداد زدم:اخه شما مردا چرا اینقدر بی احتیاطید؟طفلک مامان مصی هم وا رفته بوداز ترس.اره عشقم.می بینی دنیامون با وجود شما چقدر زیباست.الهی شکرت که ملیکارو به ما دادی.دوستت داریم تا بی نهایت