92/1/7 گل دخترمو بردیم سرزمین عجایب
عشق مامان،امروز به اتفاق بابایی، دایی حمید و مامان مصی بردیمت سرزمین عجایب. توضیحات در ادامه مطلب.
عزیزدلم،خیلی خوشحال بودی.اما هرچی میگفتیم بیا قطار سوار شیم،چرخ و فلک،هواپیما...می گفتی نه. فقط می خوام نگاه کنم.گاهی هم می رفتی سراغ بازیهای کامپیوتری که مناسب سنت نبود و می گفتی :اینو می خوام بازی کنم. خلاصه،مامانی طبق معمول همیشه عجول و بابایی هم طبق معمول خونسرد. من می گفتم:اصلا بریم. بابایی می گفت:عزیزم خونسرد باش،بهش فرصت بده،بلاخره سوار میشه.بعداز گذشت 1 ساعت چرخیدن و دریغ از 1 وسیله سوار شدن،مامانی و دایی و مامان مصی هم گرسنه شدیم و رفتیم پایین بخور بخور. جنابعالی هم به بابایی گفتی اسنک می خوام و همونجا نشستی اسنک بخوری(نوش جونت جیگرم)بهداز یه ته بندی زنگ زدم بابا که سفارش کنم 1 ثانیه هم دستتو ول نکنه(نگرانی های مادرانه) که بابایی گفت :طلسم شکسته شده و خانوم گل قطارسواری کرده و بازم می خواد سوار شه،میگه بگو مامانم بیاد،می خوام با مامان سوار شم. منم خوشحال دویدم سویت. اره گلم،جونم برات بگه 3 بار قطار،2 بار چرخ وفلک و 1 بارهم تاپ سوار شدیم.قربونت برم که از خوشحالی تو تونل همش منو بوس می کردی.به منم خوش گذشت. حالا مگه میومدی. به هزار وعده وعید راضی شدی. تو ماشین هم از خستگی فوری خوابت برد.الهی نازدخترم همیشه بخندی.دوست داریم تا بی نهایت.