خاطرات شیرین
نازنینم.میخوام برات از روز با شکوهی بگم که متوجه حضور قشنگت در وجودم شدیم.
چه زیبا روزی بود اون روز. خدایا شکرت.شب عید بود.اما بر خلاف هر سال حوصله خرید نداشتم.معده مامان ریخته بود بهم.دلم می خواست همش بخوابم.مدتی بود خلق و خوی مامانی عوض شده بود. از بوی عطرو ادکلن بدم میومد.اما نمیدونستم این حال وهوا میخواد به ما نوید یه اتفاق باشکوهو بده. به اصرار بابایی رفتم دکتر.اقای دکتر حاج حسنی که الانم دکتر خودته بهم گفت علایم بارداریه.ازمایش نوشت.همون موقع رفتیم ازمایشگاه.جواب عصر حاضر میشد.تا عصر دل تو دلمون نبود.غروب من وبابایی رفتیم برا جواب. بابا موند تو ماشین. نگاه بابای منتظر خیلی قشنگ بود.وقتی جوابو خانم پرستار بهم داد و گفت{مبارکه}از شادی به تته پته افتاده بودم.میخواستم همونجا سجده کنمو از شادی گریه کنم.پاهام میلرزید.از در ازمایشگاه که اومدم بیرون بابا رضا زل زده بود بهم.وقتی نشستم تو ماشین به بابا گفتم:رضا باورت میشه. بابا از شادی اشک تو چشماش جمع شد و.منو بوسید.گل دخترم. از همون اول همه چیزت جالب بود.شبی که متوجه حظور پاکت شدیم شب مبعث رسول اکرم بود.با شیرینی رفتیم خونه مامان مصی و دایی.با اومدنت عید مارو صد برابر زیباتر کردی.مامان مصی که دیگه نگو. یه حالی بودا.دایی جان هم بهت زده مونده بوداز اون به بعد دیگه اون حالت تهوع اذیتم نمیکرد.چون نوید بخش یه اتفاق زیبا بود.شکر خدا دوران بارداری هم به خوبی سپری شد.حالا بگم برات از روزی که فهمیدیم نینی نازمون دختره.اینم یه سورپرایز دیگه.بابا از خوشهالی تو پوست خودش نمی گنجید. اخه بابایی دلش دختر میخواست.تاریخ تولدتم که دیگه نگو:88/8/8وازهمه مهمتر روز جمعه وتولد امام رضا علیه السلام بود.یا امام رضا همیشه در کنارش باش.