ملیکا در خانه بازی شاپرک 92/2/1
عکسها و توضیحات در ادامه مطلب
عزیزکم،امروز کمی هوا بادی بود.برای همین تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی سرپوشیده. حدود 1 سالی میشد که قلعه جادویی نبرده بودمت. بیشتر می بردمت سرزمین رویای کوچولوها . اخه رویای کوچولوها جدیدتر از جاهای دیگه است ،وسایلش نو و تمیزه و مسولین خوبی هم داره.اما این دفعه پیش خودم گفتم برای تنوع ببرمت قلعه.ماشاالله وقتی گفتم میخوام ببرمت قلعه جادویی گفتی:(هوراااااا،همونجا که جامپینگش شکل خرس پاندایه). بعداز 1 سال قشنگ به اسمش شناختی کجاست. وقتی رسیدیم، خاله بهاره مهربون اولش شمارو نشناخت و بعداز یه مدت یهو گفت:(وای این ملیکای خودمونه. ماشاالله. چقدر بزرگ شده.باورم نمیشه همون ملیکا کوچولوی) .از شانسمون اون روز سالن اجاره بود برای تولد. خاله بهاره دلش خیلی برات سوخت.اخه تا رسیدیم و چشمت به اون همه وسایل بازی افتاد با ذوق گفتی:(مامان من میخوام برم سرسره) اما خوب چاره ای نبود. باید میرفتیم جای دیگه. خاله مهربونت 2 تا شکلات بهت داد و راه افتادیم به سمت شاپرک. قربونت برم که مثل خانوم اومدی و غر نزدی. وقتی رسیدیم شاپرک فوری با یه اقا پسر گل دوست شدی و رفتی بازی. اونجا هم خانوم یاوری شمارو نشناخت.اخه اونجا هم 6 ماهی میشد نرفته بودیم.بیشتر میرفتیم رویای کوچولوها.اخه جدیدتر بود و شما هم خیلی اونجارو دوست داری. خانم یاوری هم نشناخت.البته 1 علتش هم کوتاهی موهات بود.همیشه هم شمارا با موی بلند دیده بودنت. با تعجب گفت:این ملیکا خوشگل خودمونه؟هزار ماشاالله.چقدر بزرگ شده.موهاشو ببین.چه خوشگل شده. چقدر میاد بهش و...خلاصه کلی ابراز احساسات کرد و پرسید:(الان چند سالشه؟) وقتی سنتو گفتم،گفت:(نگی به کسی راستشو.چشم میخوره.) اره نازدخترم.انجا کلی دوست پیدا کردی و خیلی بهت خوش گذشت شکر خدا. یکی از دوستهات هم هلیا جان بود که تو عکس پیشت نشسته. موقع اومدن هم با دوستهات خداحافظی کردی و بوس فرستادی. اومدیم بیرون گفتی:(مامان گشنمه،پیتزا میخوام) قربون اون دلت برم مامانی. یه پیتزا برات گرفتم و اومدیم خونه و الانم داری کارتون میبینی. هراز گاهی هم میای میگی:(مامان،امنون منو بردی شابرک) عشقم،دوستت داریم تا بی نهایت