عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

دلنوشته مامانی.برای خواندن برو ادامه مطلب لطفا

1391/12/19 20:33
نویسنده : مامان راحله
280 بازدید
اشتراک گذاری

                خداوندا شکرت

دختر نازم،ملیکای پاکم شما در حال حاضر 3 سال و 4 ماهه هستی.،برات مینویسم از درونم. از قلبم و از احساسم. ناز دخترم، از وقتی که خداوند مهربون یکی از فرشته های نازشو به من هدیه کرد، در درونم شوری به پا شد. خدایا این چه حسیه که اینقدر قدرتمنده؟ این چه حس عجیبیه که منو از خود بیخود کرده. چه حس قشنگیه که دلم میخواد جونمو برات بدم. تحمل کوچکترین ناراحتیتو ندارم. اگه یه وقتی یه کم بی حوصله باشی ،من اون روز داغونم. از حالا نگران زمانیم که انشاالله بری مدرسه. همش با خودم میگم: خدایا،کسی دخترمو اذیت نکنه. کسی قلب پاکشو نشکونه. و...  البته میدونم که دختر باهوش مامان شکر خدا باعرضه است و گلیم خودشو از اب میکشه بیرون اما بازم مادرم و هزاران دل نگرانی. از همون کوچیکیات دایم بهت یاد دادم که همیشه مهربانی کن. حتی خیلی وقتا به خاطر تعالیم من اذیت هم شدی. مثل یه روز که برده بودمت خانه بازی،یه پسربچه شیطون هلت داد،در نهایت خشم،اونو نزدی ولی با صدایی رسا گفتی:{ چرا هلم دادی. پسر خوبی باش.مهربون باش. ما باید با هم دوست باشیم.}اون پسر بچه دوباره هلت داد و باز گل دخترم با صدایی بلندتر گفت:{اگه 1 بار دیده هلم بدی می زنمت.}و بلاخره جذبه دخترم اثر کرد و پسربچه ترسید و دست از کار بدش کشید.و مامانیشم کلی دعواش کرد و اومد شمارو بوسید و از طرف پسرش عذر خواهی کرد. همه مادرایی که اونجا حضور داشتن تحسینت کردن و قربون صدقه ات رفتن.اونجا بود که از شوق و شادی اینکه گل دخترم اینقدر قشنگ رفتار کرد خدا را صدهزار شکر کردم.جالب بود که 1 ربع بعد همون پسر بچه اومد دستتو گرفت و کلی با هم بازی کردین. دخترم به این میگن:{معجزه محبت}عاشقتم شیرین زبونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

پويا
9 فروردین 92 21:13
سلام به مليكا خانم و بابا و مامان مهربونش دلنوشته هاي بابايي و ماماني رو خوندم خيلي زيبا بود تو هم دخمل ناز و مهربوني هستي من هم براي خوشبختي تو دعا مي كنم از ديدنت خوشحال شدم