عروسک من ملیکا جانعروسک من ملیکا جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

*** اقیانوس عشق Melika ***

درگیری در ورودی جاده چالوس 92/1/11

1392/1/12 14:34
نویسنده : مامان راحله
571 بازدید
اشتراک گذاری

استرسبرو ادامه مطلب عزیزم.استرس

دختر نازم.دیروز 3تایی رفتیم گردشلبخند.بابایی پیشنهاد داد بریم جاده.مامانی هم موافقت کردمو زدیم به جاده. ورودی جاده ترافیک بود. داشتم با بابایی صحبت میکردم که یهو صدای شدید ترمز اومد. گفتم:یا قمربنی هاشم،نخوره به ما.چون صدا دقیقا پشت سر ما بود. نگران بودم که اگه بخوره به ماشین ما،گل دخترم که عقب نشسته بودی خدایی نکرده پرت نشی تو شیشهنگران.خدا به خیر کردو دقیقا با نیم متر فاصله یه سمند پشت ما توقف کرد.اما...واااایاسترسپشت سرش ماشین نیروی انتظامی ترمز زدو با اسلحه پریدن پایین و داد میزدن:دستاتو بزار رو سرت و بیا بیرون.نگرانمنم از اونجا که شکر خدا تو اینجور مواقع هل نمیشم و سرعت عملم خوبه ،دستتو گرفتم که بکشمت جلو پیش خودم که اگه خدا نکرده تیراندازی شد ،سرتو بکنم زیر صندلی. حالا مگه میومدیعصبانی.هی میگفتی:مامان،چرا منو میکشی؟نکش،کار بدیهمتفکر.بابایی هم که کلا خطرمطر نمیشناسه با کمال خونسردی از تواینه ماجرارو دنبال میکرد.منم که دلم شور میزد مبادا طرف بخواد گروگانگیری کنه،همش درصدد بودم شمارو بکشم جلو.مردم همه ترسیده بودن.بلاخره یارورا گرفتند وبردن تو ماشین نیروی انتظامی. ماشین مجرم هم خلاص بود و اروم اروم رفت خورد به جدول.ما که نفهمیدیم قضیه چی بود.اما خدا رحم کرد بهمون.چون ما از همه بیشتر تو خطر بودیم.شکرخدا ترافیک زود باز شدو رفتیم تو جاده.خیلی خوش گذشت اما چون باد میومد ویه کم سرد بود نشد عکس بگیریم.برای نهار هم رفتیم پامچال. روز خوبی بود.البته اول جاده با اون اتفاق،یکمی شوک بهمون وارد شد اما خدارا شکر که به خیر گذشت.دوستت داریم تا بی نهایت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا (مامان آینده ی یه دخملی♥)
13 فروردین 92 14:35
وای چقدر ترسناک بوده خداروشکر اتفاق بدی نیوفتاده


تا حالا درگیری واقعی پلیس و تبهکار ندیده بودم.به خاطر ملیکا خیلی ترسیدم.